سلامممممممم..........................

به همگی شما دوستای خوبم - دلم برای همتون تنگ تنگ شده بود.

می دونم که خیلی دیره ولی سال نو مبارک . امیدوارم که سالی پربرکت برای همه شما باشه

از ماه آذر گذشته تا همین امروز خیلی خیلی گرفتار بودم و هستم. خدا رو شکر مشکل خاصی نبود فقط تغییر محل کارم باعث ۱۰۰ برابر شدن حجم کارم شده و خلاصه بدجور گرفتارم کرده.

از پسرم بگم که حسابی بزرگ شده هم از نظر جسمی و هم از نظر عقلی

خوب حرف می زنه و جملاتی می گه که گاهی متعجبم می کنه

خودش غذاش رو می خوره- خودش لباس هاش رو می پوشه و به طور نرمال اکثر کارهای شخصیش رو در حد توان و جثه اش انجام می ده.

کوچکترین تغییری در وضعیت ظاهری من و خونه رو سریع می فهمه.

این تشخیص گاهی با اظهار نظر هم همراه هست. خیلی وقت ها در مورد لباس های من هم نظر می ده. و این اظهار نظر بعضی وقت ها به اصرار و در چند مورد به حد گریه تبدیل شده که مثلا این کفش رو در بیار و اون یکی رو بپوش یا این مانتو رو در بیار و نپوش .......! ماجرایی داریم خلاصه

در یک کلام این روزها اینقدر با وجودش احساس راحتی می کنم و اونقدر رابطه عاشقانه ای با هم برقرار کردیم که اول از همه دل بابایی رو کلی داریم می سوزونیم و ثانیا به برکات  وجود این نعمت الهی در زندگی مون پی بردم. از خدا می خوام به حق همین مهر و محبتی که بین ماست به هر کسی که آرزوی داشتن بچه داره عنایت کنه .

دعا کنید سرم خلوت شه تا بیشتر بتونم بهتون سر بزنم

به یاد همتون هستم

بای

 

 

 

دل برای همه بدی ها و خوبی های این دنیای مجازی تنگ شده بود

سلام دوباره

به همه دوستان خوبم که با وجود این که روزهای زیادی بود این وب لاگ به روز نشده بود بازم بهم محبت داشتن و سر می زدن

از آذرماه وضعیت کاریم خیلی خیلی به هم ریخته و سرم شدیدا شلوغ شده

هیچ مشکل و ملالی نبود به جز دوری از همه شما دوستای خوب

روزها به همون ترتیب قبلی ولی شیرین تر می گذره

پسرک وب لاگ ما هم حسابی برای خودش مرد شده که مهمترین دلیلش اینکه مدت دو هفته هست که پروژه از پمپرز گیری ما پس از تلاش های بی وقفه خودم - مهد کودکی ها و مامان عزیزم به میمنت و مبارکی به ثمر نشست ......

توی حرف زدن و سر بردن که دیگه رو دست نداره. .... گاهی حرف هایی می زنه که چشمای خودم گرد می شه .

توی ژیمناستیک هم پیشرفت های خوبی کرده - ملق زدن رو یاد گرفته - باز کردن پاها را فکر کنم تا حدود ۱۰۰ درجه یا بیشتر انجام می ده ولی خوب فکر کنم تا ۱۸۰ درجه راه زیادی داریم

تقریبا اکثر مدل های ماشین رو می شناسه - ناگفته نمونه که مدل های تولید داخل رو -

خیلی از رنگ ها رو یاد گرفته : حتی بنفش و نقره ای و .....

بسم اله - صلوات و سوره کوثر رو از حفظ کرده

کماکان شیطون هست ولی این شیطنت ها قابل تحمل تر شده و چون آگاهانه انجام می گیره بیشتر به دل می شینه

 این خلاصه این چند ماه

انشای ما در اینجا به پایان می رسه

به خاطر این تاخیر همتون ما رو ببخشید

قول می دم  عکس هم بذارم.

 

خيال نكنيد ما نيستيم ها

نه هستيم و به قول شهراد پي سر خوبي هم هستم - به من مي گه تو پسر خوبي هستي!!!!

ولي خيلي سرم شلوغه !

مي يام با دستي پر.....................

تا اونوقت دلم براي همتون اين قدر مي شه : .

بخوانید و لبخند بزنید

آنچه شهراد می گوید :

شیر آهائویی : شیر کاکائوی ای

سیبزی اوقه : سبزی قرمه

هایفراسمار: هایپر استار

جدیداً یه می دونی ........ی ی ـ به همین کشداری - در اول اکثر جمله هاش می ذاره و همراه با قیافه فهیمی که به خودش می گیره بدجور آدم رو به خنده می اندازه

روز تولدم

امروز ۱۲/۰۸/۱۳۸۸ هست
نه فکر نکنید مثل ۸/۸/۱۳۸۸ معروف هست!!!
امروز تولدم هست ولی باید بگم که اصلا خوشحال نیستم و حس خوبی هم ندارم.
دارم پیر می شم بدجور................!
حسرت روزهای گذشته و وقت های هدر داده جوونی و کلی آرزو و تصمیم برای آینده داشتن ولی ته دلت مطمئن نبودن از توانایی انجام آنها .................... اصلا احساس خوبی رو بهم نمی ده!

قشنگترین هدیه ام امسال شعر تولدت مبارک بود که شهراد به محض دیدن کیک توی یخچال برام خوند.

طبق معمول روی کانتر آشپزخونه نشسته بود و مثل یه مادر شوهر تک تک کارهای من رو زیر نظر داشت که یهو درب یخچال باز شد و کیک رو دید - برقی از چشمای شیطونت گذشت و شروع کرد به خوندن آهنگ تولدت مبارک کرد . وای ...................خیلی لذت بخش بود .....!
اندر احوالات این چند وقت این که 
از ۲۵ مهر مهد شهراد رو عوض کردم و توی این چند رو خداییش ازشون خیلی راضی هستم.

اوایل یه ماجرای جالبی هم داشتیم :
سه چهار روز اول هر روز پسرم با یک جای گاز کوچولو می اومد خونه و این نشون می داد که یکی قلدرتر از خودش پیدا شده...!
بعد از پرس و جو بالاخره من با این قلدر خان روبرو شدم. فکر می کنید کی بود یا بهتره بگم چی بود؟

وای یک پسر فسقلی لاغر مردنی و زشت ولی فوق العاده با نمک که قدش به زور به شونه شهراد می رسید و نکته مهمتر این فسقلی یکی از چهارقلوهای شیطونی بود که با هم به مهد میان و خوب صد در صد به خاطر شرکت در جنگ های تن به تن تجربه بیشتری نسبت به شهراد من داشت. با دیدن اینها خیلی یاد مانا و مانیا و مامان چهارقلوها - چهاربهار و یک پاییز از دوست های خوب وب لاگیمون کردم.
خلاصه بعد از دیدن این چهارقلوهای شیطون اولین فکری که به ذهنم رسید حال و روز مادرشون بود و همون جا صبری جمیل براشون آرزو کردم.

به غیر از این مساله که خدا رو شکر با مراقبت مربی دیگه حل شد باید بگم که همه چیز فعلا باب میل من و مخصوصا شهراد هست.

اخلاق فردی و طرز نگرش مدیر مهد رو خیلی دوست دارم- آدمی فوق العاده آروم و تا حدی بی خیال که سعی کرده محیط کار رو اول برای خودش بعد برای مربی ها و مهمتر از همه برای بچه ها دوستانه و آزاد کنه. می گم بی خیال برای اینکه بارها دیدم حتی وقتی این فسقلی ها به سراغ قفسه های مرتب شده کتاب یا اسباب بازی می رن و بهم می ریزن و هر چی دلشون می خواد بر می دارن و پرت و پلا می کنن خم به ابرو نمی یاره و فقط می خنده و قربون صدقشون می ره.
البته من از این قربون صدقه های تصنعی توی مهد قبلی زیاد دیده بود ولی راستش هیچ وقت نمی تونستم باورشون کنم. زمانی رو یادم می یاد که توی مهد قبلی می رفتم دنبال شهراد و وقتی از راه پله می آوردنش صدای ماچ کردن و قربون صدقه هاشون می اومد (توضیح اینکه اسفندماه این قربون صدقه ها بیشتر هم می شد) ولی وقتی بچه رو تحویل من می دادن مثل کوه آتشفشان عصبی و خسته بود........!

همون طور که گفتم تعداد بچه ها توی مهد کم هست و به غیر از ساعت های خواب و آموزش اکثرا بیرون کلاس هستن و دقیقا مثل خونه می دون و بازی می کنن و خلاصه رهای رها هستن. این بسته نبودن محیط و داخل یک کلاس نبودن شدیدا توی روحیه شهراد تاثیر گذاشته - اگرچه هی بگی نگی شیطون تر هم شده ولی فوق العاده شاد تر و سرزنده تر شده!

دیروز رفتم مهد دنبالش بغلش کردم که بذارمش توی ماشین ولی چون دلش می خواست طبق معمول توی کوچه بدو بدو بکنه به من می گه : منو بزار زمین تو خسته ای ............!

دو سه تایی شعر جدید یاد گرفته - بسم الله الرحمن رحیم و صلوات رو دست و پا شکسته می گه . احساساتش رو جدیدا خیلی خوب می گه - قیدها و زمان ها رو درست تر به کار می بره.  عاشق سی دی هاش هست و با اینکه خیلی از این موضوع بدم می اومد اکثر شب ها ضمن نیگاه کردن کارتون خوابش می بره....

با آرزوی شادی و سلامتی برای همگی

عادت آفت زندگی هست

تا به حال توی زندگی تصمیمات بزرگ زیاد گرفتم و همیشه هم فکر می کردم این آخری دیگه از همه بزرگ تر هست.
اما باید اعتراف کنم که این بار علاوه بر بزرگترین بلکه سخت ترین تصمیم رو هم گرفتم .
بله ...............بالاخره مهد شهراد رو  عوض کردم و اون مهد رو با تمام خاطرات بد و البته به ندرت خوبش ترک کردیم.
در مورد چرایی و چگونگی اش نمی خوام صحبتی کنم و چون فعلا شکایتم توی دستگاه مربوطه در حال انجام هست نمی خوام اسمی از مهد ببرم .  فقط همین رو بگم که در تعجبم که این پول کثیف چقدر برای بعضی ها اهمیت داره!  .................

نزدیک به دو سال از اون صبح سرد دی ماه -۲۲/۱۰/۱۳۸۶-که بغضم رو قورت دادم - زخم های دلم رو پنهون کردم و با چشمانی اشک بار شهراد رو به دستشون سپردم می گذره اما به جرات می تونم بگم که حتی یک روز من و شهراد با اینها بدون مشکل به سر نشد!

یکی عادت و دیگری امید به اصلاح وضعیت دلایلی بودن که باعث شدن ما ادامه بدیم و ادامه بدیم و امروز به اینجا برسیم. اما باید اعتراف کنم که عادت آفت زندگی هست!

بالاخره از شنبه مهد شهراد رو عوض کردم و فکر کنم بیشتر از اون خودم استرس و نگرانی داشتم

این چند وقت روزها که دنبال مهد بودم و شب ها هم خواب می دیدم که یک لیست از آدرس و شماره تلفن مهد ها توی دستم هست و دارم بهشون زنگ می زنم و. ...توی اداره هم کارم خیلی خیلی زیاد شده و خلاصه تمام اینها حسابی روح و روانم رو بهم ریخته.

مهد جدید شهراد مهد جدیدی نیست ولی از نظر ساختمانی تازه به این محل اومدن و بنای نوسازی داره.

بعلت تغییر مکان خوب خیلی از بچه هاش رو از دست داده و فعلا با حداقل تعداد داره کار می کنه که برای ما فعلا این یک مزیت حساب می شه

مورد بعدی که خیلی برام خوشایند بود این هست که از بگیر و ببند و مخفی کاری های مهد قبلی خبری نیست!

اونجا به هیچ عنوان با مربی ها در تماس نبودی - مدیر و مسئولین مهد به ندرت وقت داشتن و فقط می تونستی رابطینی رو که بچه ها رو تحویل می دن ببینی !

در طول روز فقط و فقط با دوربین می تونستی محیط بچه ها رو چک کنی و خلاصه تمام امور خیلی خیلی بسته اداره می شد. اجاره ورود حتی به اولین پاگرد مهد رو نداشتی !

در صورت تمایل باید بعد از ساعت اداری می رفتی و از محیط بازدید می کردی

ولی اینجا خوشبختانه از این پنهان کاری ها خبری نیست و هر چی هست همین هست که در ظاهر می بینی و چیزی برای پنهان کاری وجود نداره

دیروز روز اول بود وقتی رفتم دنبال شهراد گفتن خواب هست می خوای بیدارش کنیم ؟

که من جواب دادم نه - همین جا منتظر می مونم که با کمال تعجب دیدم به داخل دعوتم کردن.

توی اتاق مدیر نشتم - برام چای آوردن - این شهراد هم خیال بیدار شدن نداشت خلاصه نزدیک ساعت ۴ خودم رفتم توی اتاق خوابشون و بچم رو بیدار کردم

شاید این ها چیزهای پیش پا افتاده ای باشن اما برای من مادر - برای من که تمام تلاشم توی زندگی برای بچم هست چه چیزی بیشتر از این می تونه آرامش بخش باشه ؟

 

امیدوارم که قضاوت امروز من برخورد مسئولین این مهد همیشه همین باشه.

.این ها نوشته های من بود توی دو روز اول مهد رفتن شهراد:

۲۲/۱۰/۱۳۸۶

سلام مامان جان
الان كه دارم برات مي نويسم حدود 3 ساعت هست كه رفتي مهد و از من جداشدي.
بالاخره اون روزي كه همش ازش مي ترسيدم رسيد و مجبور شدم صبح زود تو رو به دست
غريبه هايي بدم كه هيچ نشاني از من را ندارند. نه بوي مادر و نه مهر مادر و نه ممي مادر.
تو را به خدا سپردم و در دستان مربي گذاشتم. اما گويي پاره اي از جگرم را از من جدا كردند.
بابا مثل هميشه ساكت بود ولي من اشك مي ريختم و تو بي خبر از همه جا در دستان سرد مربي مي خنديدي. مرد كوچك من گريه امانم نمي دهد كه بيش از اين برات بنويسم پس تو را به خداي بزرگ مي سپارم و براي سلامتي تو نوگل خودم دعا مي كنم.
به اميد ساعت 3 عزيز دلمممممممممممممممممم

 

۲۲/۱۰/۱۳۸۶

خوشمزه مامان
الان ساعت 12:30 هست . من 3 ساعت ديگه پيشت هستم. خدا كنه حريرت رو خورده باشي. خدا كنه سوپت رو بخوري - خدا كنه بخوابي- خدا كنه هواي ممي نكني. از صبح تا حالا ديونه شدم. از بس كه آخرين عكست رو كه امروز صبح گرفتم نگاه كردم. به بابا مي گم چشمات توي عكس نگرانه ولي اون ميگه نه ! واي خدا كه اين مردا چقدر دل گنده هستننننننننننننننننننننننننن. از صبح تا حالا 3 بار به مهدت زنگ زدم همش مي گن خوابيده . خوبه - داره بازي مي كنه . آخه ماماني كاش زبون داشتي و بهم مي گفتي كه راست مي گن يا نه؟ آخه عسلم تو كي ساعت 8:30 صبح خوابيدي كه اين بار دفعه دومت باشه؟ آخه كي بدون ممي مامان خوابيدي كه اين دفعه دومت باشه ؟ كي با اسباب بازي سرگرم شدي و بازي كردي كه اين دفعه دومت باشه.
ماماني دوستت دارم . مواظف خودت باش . خدا پشت و پناهت

 

۲۳/۱۰/۱۳۸۶
سلام خوشمزه مامان
نمي دونم الان توي مهد خوابيدي يا بيداري؟ اميدوارم كه خواب باشي چون صبح زود بيدارت كردم و كلي هم از اين موضوع ناراحت شدي ولي مثل هميشه با صبوري فقط بهم لبخند زدي .
اين معصوميت و صبوريت هست كه من رو ديووونه مي كنه. اي كاش داد مي زدي اي كاش گريه
مي كردي اي كاش به اين وضع مسخره اعتراض مي كردي .
ديروز خيلي سخت و بد بود . اولين روز جدايي من از تو. ولي عصر كه تحويلت گرفتم انگار يه دنيا رو بهم دادن. مخصوصاً وقتي توي پله ها تا من رو ديدي ذوق كردي و بهم خنديدي .
مامان فداي اون هر هر خنده هات خنده روي من.
خدا پشت و پناه تو و همه كوچولوهايي كه مثل تو مجبورن مهد برن.

 

 

Facebook

سلام

دوستای گلی که از ف ی س ب و ک برام پیام می دید برای من این سایت
ف ی ل ت ر هست و نمی تونم به محبت هاتون پاسخ بدم.

اگر راهی - اسبابی - لوازمی برای دسترسی من به این سایت سراغ دارید یا بلدید یواشکی در گوشم بگید. دلم برای همه دوستای اونجا هم تنگ شده.

 

خون می جوشد

به این جمله چقدر اعتقاد دارید؟  "  خون می جوشه "
                                                                             من که خیلی اعتقاد دارم .

چون وقتی شهراد با دخترخاله هرگز ندیده اش دیدار کرد ظرف چند دقیقه به اندازه سالیان دوری بهم نزدیک شدن و در طی مدتی که درسای نازم ایران بود این دو زوج جدانشدنی شده بودن .

اگرچه درسا هیچ زمانی از دست اذیت ها و شیطنت های شهراد در امان نبود ولی بازهم با عشق و علاقه توصیف نشدنی مثل یک خواهر بزرگ و مهربون این وروجک رو تحملش می کرد .  

 

 توی این مدت سه تا مسافرت هم رفتیم که عکس های گویای این هستن که هر سه مسافرت به شمال بود . پسرک ما برعکس پارسال که علاقه زیادی به آب دریا داشت امسال خیلی خیلی از دریا می ترسید و نه تنها خودش حاضر نبود وارد آب بشه بلکه با گریه و زاری ما رو هم منع می کرد .
خلاصه کار ما لب دریا نشتن و گذر عمر را دیدن شده بود

 

         

           

           

از احوالات خودمون بگیم که هم چنان در حال دیدن خواب های عجیب و غریب هستیم و هر دو سه شب یکبار یکی از این خواب ها سراغم میاد.

و اندر احوالات پسرک :

یک جورایی داره به حول و قوه الهی تمیز می شه اما این دفعه فکر کنم داره از اون طرف می افته:

لب دریا به هیچ عنوان حاضر نبود دمپایی هاش رو در بیار و حتی یک دو بار هم که با گریه و زاری به زور بردیمش توی آب حاضر نبود بدون دمپایی بیاد . می گفت پاهام کثیف می شه.

چایی رو هم اگر توش کوچکترین اثری از برگ اش باشه نمی خوره و تا ته استکان رو می بینه می گه این چایی کثیفه عوضش کن.

همچنین علاقه عجیبی به وسائلش پیدا کرده و به هیچ وجه از خودش جداشون نمی کنه.

نمونه اش همین عکس زیر: با وجود اینکه خوب نمی تونست جلوش رو ببینه ولی نه حاضر بود عینکش رو در بیاره و نه کلاهش رو - تازه موبایلش رو هم که اصلا و ابدا

چند تیکه از مکالمات من و پسرک:

 جدیدا از تخم مرغ خیلی خیلی بدش می یاد
من : شهراد بیا بخور ببین چقدر خوشمزه هست
شهراد : نه نییی خورم - من یوزه ام (روزه ام )

ظهر جمعه در حال تمیز کردن کمدها در حالیکه که از شدت خستگی و گرسنگی دارم پس می افتم:
شهراد : مامان - مامان - مرجان - مامان
من : ببببببببببببببببببببببله چیه مامان؟
شهراد : (با قیافه پیروزمندانه ای که انگار مچ من رو گرفته ) داری توی کمد فشولی (فضولی) می کنی ؟

این از روزگار ما

امیدوارم که ما رو به خاطر نبودنمون دیگه بخشیده باشید ولی راستش نمی دونم این روزها من روزه رو گرفتم یا روزه من رو ...!

شاد باشید

 

به زودی میام با کلی عکس و خبر و خاطره از اومدن عزیزانمون به ایران و سه تا سفر پی در پی

 

اما تا اون روز

باید بگم که من شاید سالی یکی دو بار خواب بیشتر نمی دیدم.

ولی الان حدود یک ماه هست که تقریبا چند شب در میون خواب های عجیب و غریبی و گاهی ترسناکی می بینم که خیلی مایلم بدون اصلا تعبیری داره و اگر داره تعبیرش چی هست؟

اگر در زمینه خواب و تعبیر اون اطلاعاتی دارید با من در میون بذارید.

قصه های ما

ایلیا یه پسر بچه مهربون هست که می خواد بره خونه مامان بزرگش و در طول مسیر با انواع و اقسام حیوانات برخورد می کنه و ضمن اینکه با صدای اونها - خوراک اونها و بعضی خصلت های اونها آشنا می شه بالاخره به خونه مامان بزرگش می رسه.

امیرحسین هم یه پسربچه شیطون هست که بعد از ظهرها از مامانش می خواد که ببردش کوچه ولی حاضر نیست توپش رو به بچه ها بده که با اون بازی کنن . بچه ها همه از دستش ناراحت می شن و تنها می مونه و القصه ........... مثل تمام داستان های ایرانی امیرحسین قصه ما متوجه کار بدش می شه و قصه به خوبی و خوشی تموم می شه.

این دو تا قصه که شخصیت ها و حوادث اون ساخته ذهن خودم هست دو تا قصه مورد علاقه شهراد هست که هر شب ازم می خواد که یکی از اونها رو براش بگم و خودش هم باهام همراهی می کنه و در نهایت هم خوابش می ره.

اما اگه این روزها بخوام یه جمع بندی کلی از شهراد پسر واقعی قصه امون بکنم باید بگم که:

اولين و شاخص ترين اخلاق شهراد (البته به گفته كساني كه باهاش برخورد دارن) زود جوش بودن و خنده رو بودنش هست. خيلي زود به قول معروف يخش اش آب مي شه و در اکثر موارد در حال خنديدن هست!
از نظر حرف زدن خيلي خيلي پيشرفت كرده - الان حتي توي جمله هاش قيد هم به كار مي بره .مثل: اصلا- هميشه- همين طوري
زمان ديروز و ديشب رو فهميده و به كار مي بره - مثلا ديروز رفتيم پارك .....فلان طور شد .
تازگي قدرت همانند سازي پيدا كرده : مثلا چند رو پيش مي گه مامان ا ل....(خواهرم) سنجابه! منظورش اين بود كه ال... شبيه سنجابه ---- بيچاره خواهر من -----
يا ديشب توي تلوزيون يك مرده رو نشون داده مي گه مامان شبيه باباجي هست (پدربزرگش )
به طور كلي قدرت تجزيه و تحليل تصاويري رو كه مي بينه تا حدي پيدا كرده .
چند شب پيش ما توی تلوزیون مشغول دیدن اخبار مربوط به زخ م ي ها و ك ش ت ه ها بودیم که يك دفعه مي گه مامان آقاهه سرش خون اومده مٌرده تعجب کردم كه اين از كجا كلمه مٌرده و ارتباط اون با خون و زخم رو فهميده.

از نظر حرف شنوي و رعايت ادب و نزاكت توي خونه عالي شده .
مي خواد چيزي برداره اجازه مي گيره
چيزي بهش مي دم تشكر مي كنه
اگر احيانا از دستش در بره و كار بدي كنه ببخشيد مي گه
كلمات لطفا - ببخشيد - متشكرم - بفرمائيد رو دقيقا مي دونه كجا بايد به كار ببره

ولي .................................................... ولي

ولي در عوض توي جمع فرقي نمي كنه ما جايي بريم يا اينكه كسي بياد خونمون همين شهراد بالا تبديل مي شه كه موجودي كه هيچ شباهتي با اين هايي كه گفتم نداره
يه بچه حرف گوش نكن که اصلا انگار صدای ما رو هم نمی شنوه .
جيغ بزن
خرابكار
پرت كن
بيش از اندازه فعال در حدي كه تمام بدنش غرق عرق مي شه و خلاصه نماد كامل يك بچه بد !!!!!!!!!!!!!!

شهراد وقتي توي جمع هستيم اصلا و ابدا قابل كنترل نيست و خودش هم هيچ كنترلي ديگه روي كارهاش نداره و كارهايي مي كنه كه حتي خودش با علم به اينكه مي دونه اشتباهه انجام مي ده
اکثرا این رفتار اون رو به حساب شیطنتش می ذارن ولی من که توی خونه اون روی  خوب سکه رفتارش رو دیدم می دونم که این طور نیست و دقيقا به همین دلیل هست كه در از این ناحیه خیلی احساس خطر می کنم و شدیدا نگرانم....

در مورد تقليد رفتاري که دیگه رو دست نداره و  خوب اکثرش رو از مهد می گیره  .

در مورد مهد من معتقد هستم که بچه اي كه مهد مي ره از نظر تربيتي دو برابر انرژي بيشتري بايد براش صرف كرد تا اون مسائل بدي رو كه توي مهد ياد مي گيره كارهاي خوب ما و رفتار ما بتونه خنثي اش كنه !
به طور مثال شهراد گاهي وقت ها با وجود اينكه گرسنه هست ولي به تقليد از بچه هاي مهد دستش رو جلوي دهنش مي گيره و مثلا دهنش رو مي بنده كه چيزي نخوره .
يا با وجود اينكه عاشق كباب و گوشت هست گاهي مي گه من گوشت نمي خورم - گوشتش رو بردار - بعد جالبه خودش با دست اون تيكه رو بر مي داره و مي خوره .
در حقيقت يك مدل تقليد كوركورانه از رفتار ها و شنيده هاش داره

امیدوارم که بتونیم کودکانمون رو اونطور تربیت کنیم که در آینده مایه سرافرازی خودشون - ما و سرزمین اشون باشن

رابطه دوستی وچایی خوردن!!!

رابطه دوستی وچایی خوردن!!!


دوستی با بعضی آدمها مثل نوشیدن چای کیسه ایست هول هولکی و دم دستی.این دوستی ها برای رفع تکلیف خوبند اما خستگی ات را رفع نمی کنند.این چای خوردنها دل آدم را باز نمی کند خاطره نمی شود فقط از سر اجبار می خوریشان که چای خورده باشی به بعدش هم فکر نمی کنی.


دوستی با بعضی آدمها مثل خوردن چای خارجی است.پر از رنگ و بو .این دوستها جان می دهد برای مهمان بازی برای جوکهای خنده دار تعریف کردن. برای فرستادن اس ام اس صد تا یک غاز.برای خاطره های دم دستی. اولش هم حس خوبی به تو می دهند. این چای زود دم خارجی را می ریزی در فنجان بزرگ. می نشینی با شکلات فندقی می خوری و فکر می کنی خوشبحال ترین آدم روی زمینی.فقط نمی دانی چرا باقی چای که مانده در فنجان بعد از یکی دوساعت می شود رنگ قیر. یک مایع سیاه و بد بو که چنان به دیواره فنجان رنگ می دهد که انگار در آن مرکب چین ریخته بودی نه چای.


دوستی با بعضی آدمها مثل نوشیدن چای سر گل لاهیجان است.باید نرم دم بکشد.باید انتظارش را بکشی.باید برای عطر و رنگش منتظر بمانی باید صبر کنی.آرام باشی و مقدماتش را فراهم کنی باید آن را بریزی در یک استکان کوچک کمر باریک.خوب نگاهش کنی.عطر ملایمش را احساس کنی و آهسته جرعه جرعه بنوشی اش و زندگی کنی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از خودم نبود. با ای امیل برام اومده بود...

ولی جداً همین طور هست .

چگونه بیاییم ؟

سلام

ما دوباره می خواهیم بیاییم ولی نمی دانیم چگونه بیاییم که متفاوت باشیم

دوباره بیایم و بگویم که ای وای این پسر ما قند و عسلی شده است که بیا و ببین ؟نه تکراری است!!!

بیایم و از شهد و شکرهایی که می گوید بنویسم ؟این هم تکراریست.!!!!

ولی باور کنید این روزها هیچ ثانیه ای برای من تکراری نیست. همگی با هم فرق دارند.

این روزها گویی در مقابل کوهی ایستاده ام و پژواک یک یک حرف هایم را دوباره می شنوم.

طوطی سخنگویی در خانه پروانده ام که از شنیدن چه چه هایش خسته نمی شوم.

پسرم این روزها آنقدر سرشار از زندگی است که دیگر گرمای هوا و خستگی ناشی از کارم جایی برای نمود نمی یابد. پا به پایش باید بدوم اگر نه عقب می افتم.!

بازم هم مجبورم برای تکمیل این دفتر خاطرات تمام آنچه را که شاید برای شما تکراری باشد بنویسم

شهراد همون سه شعر قدیمی رو که فکر کنم تمام بچه های ایرانی بلد باشن یاد گرفته  - بله :

ب ب ای می گه به به

دنبه داری نه نه

که آخر مصراع هایش با صدایی بلند ادا می شود و  دیگری همون اتل متل توتوله گاو ... اما با لهجه خودش:

اتل متل توتوله گاو حسن چوجوره

نه شیر داره چمستون

گاوشو بردن کنستون

و شعر :

شیر تا بخوای مفیده

مانند برف سفید.......

 

در شمارش اعداد تا عدد 10 پیش رفتیم.

از رنگ ها 4 رنگ اصلی رو می شناسه که البته گاهی هم اشتباه می کنه.

چهار ماشین پژو 206- پراید – اتوبوس و سمند رو کاملا می شناسه ولی کماکان عاشق همون ماشین های چراغ گردون دار هست که همشون رو ماشین پلیس می گه .

چند روزیه تا تقی به توقی می خوره دمرو می خوابه و می گه من با تو اَرَم - من با تو قهرم - وایالهی قربونش برم- اون لحظه اینقدر منت کشی می چسبه که نگو

خلاصه که این روزها ما سرشار از عطر زیبای زندگی هستیم .

امیدوارم شما هم خوش باشید. 


بعدا نوشتم:

اعضای هر خانواده مثل تکه های یک پازل هستند که نبود حتی کوچکترین بخشی از اون کاملا مشهود خواهد بود.
روزهای پایانی این هفته پازل خانواده ما بعد از سالها  تکمیل می شه.
چشممان به جمال مه رویانی روشن خواهد شد که جای خالیشون حتی در خوش ترین لحظات زندگی قلبمون رو به درد می آره . 
و اما برای شهراد این دیدار جالب خواهد بود . جان گرفتن تصویر عزیزانی که تا امروز فقط عکسی بوده اند درون یک قاب!!!  و صدایی در تلفن !!! دیدنی هست .

                                                                                                 عزیزتر از جانم خیر مقدم!

روز پدر

خجسته سالروز میلاد امیرالمومنین امام علی(ع) و روز پدر بر تمامی پدران و همسران نمونه 

بالاخص پدر فداکار و همسر عزیز خودم

مبارک باد

تیر

امروز اول تیر هست!

روز اول فصل تابستون!

باید خوشحال باشم ؟ باید خوشحال باشی؟ اصلا خوشحالی یعنی چی ؟

این روزها هنوز ماه تیر شروع نشده بود چقدر کلمه تیر..... تیر ..... به گوشمون خورد !

امروز اولین روز تیرماه هست و من مادری ایرانی در سرزمین مادری ام ایران مشغول مادری کردن برای فرزندی هستم که ایرانی هست ......در ایران زاده شد........ و آرزو دارم و آرزو دارد که در ایرانی سربلند و سرفراز بماند !!!!!!

 

برای عشقم : مادرم

 

می دونید که نوشتن یه مطلب علاوه بر حس، حوصله و فکر آزاد هم می خواد که توی این چند روز و علی الخصوص امروز هیچکدامش رو ندارم.

پس با عرض معذرت پست سال پیش رو مجددا به همه مادران این سرزمین تقدیم می کنم

--------------------------------------------------------------------------------

برای مادرم

تو اي كه امسال بيشتر از هميشه پي به ارزش وجود نازنينت بردم.

امسال بهتر از هميشه فهميدم كه مادر بودن به اين نيست كه كودكي بزايي چرا كه هر جنبده اي كه ماده هست چنين مي كند.

امسال بهتر از هميشه فهميدم كه مادر بودن به اين نيست كه كودكت را شير دهي چرا كه هر دايه اي نيز چنين مي كند.

امسال بهتر از هميشه فهميدم كه مادر بودن به اين نيست كه كودكت را محافظت كني چرا كه هر موجود جانداري نيز چنين مي كند.

امسال درك كردم لحظه لحظه بيداري هايت يعني چه! در لحظات مريضي ام، پرستار مهربانم.

امسال درك كردم بارها و بارها برخواستن از خواب براي تغذيه ام چقدر سخت و طاقت فرسا بوده! در حاليكه كودك ديگري در بطن خود داشتي.  اي صبور ترينم.

امسال درك كردم روزها و ساعت هاي اشتياق و تشويشت براي بزرگ شدنم ! يعني چه ؟

اينها را امسال درك كردم چرا كه خود مادر كه نه ! آموزگار هم نه! پرستار هم نه ! تنها همراه  كودكي بودم مثل شهراد.

نمي گويم مادر . چرا كه هنوز خود را لايق حتي م اين كلمه نمي دانم و شهراد چه خوب اين را فهميده كه فقط تو را به مادري مي شناسد و من همان مرجان برايش باشم كفايت مي كند.

نمی گویم معلم . چرا که معلم چیزی برای یاد دادن به دیگران دارد. اما من چه برای ارائه داشتم؟ جز اینکه از او بیاموزم دنیا زیباست. بیاموزم که می شود چقدر بی دلیل خندید و چقدر معصومانه گریست!

نمي گويم پرستار. چرا كه هنوز اين صبر و تحمل در من پديد نيامده كه ساعت ها و روزها مريضي كودكم را بدون اعتراضي تحمل كنم كه اين نيز فقط از تو بر مي آيد و بس.

و من فقط همراهي بودم با اين كودك كه سعي مي كرد هر آنچه از تو در تصور داشت برايش اجرا كند ولي افسوس كه اين قدرت نيز در من به طور كامل نبود و اجرا نشد.

من ؟ مثل تو بودن؟ مثل تو ديدن ؟ مثل تو گفتن ؟ مثل تو ماندن؟ صبر تو را داشتن؟ هرگز هرگز هرگز!

با تمام تلاشي كه در اين يك سال و اندي كردم و به خدايم قسم كه نهايت آن چيزي بود كه در توان داشتم دريغ اگر توانسته باشم حتي ثانيه اي براي كودكم مثل تو باشم چنانكه برايمان بودي!

صبور در مقابل دردها و مريضي ها و شيطنت هايمان.

مهربان در برابر شيرين زباني ها و موفقیت هایمان .

و پا به پایمان در تمام لحظات کودکی . نوجوانی.جوانی و حتی بزرگسالی!

پس بی جهت نیست که نه تنها من و پدرم و خواهرانم تو را مادر می دانیم که حتی فرزندانمان نیز تو را و فقط تو را مادر می خوانند.

به پاس تمام آنچه که برایم کردی و من لایقش نبودم و به پاس تمام آنچه که در آرزوهایت بود ولی من برآورده نساختمش :

سراسر وجودت را غرق بوسه می کنم . وجودی را اطمینان دارم با خاک بهشت ساخته شده است.

دستان یاری گرت را غرق بوسه می کنم . دستانی را که اطمینان دارم دستان خدا بوده برایم در تمام طول زندگیم .

و با تمام وجودم فریاد می زنم :

ای مادرم

ای جانم به فدایت

روزت مبارک


۱- روز مادر رو به تمام دوست های خوبم که اکثرشون مادرهای مهربون و فدارکاری هستن هم تبریک می گم.

دست خداوند بر شانه هایت باد

img98.com Image Upload Center

  امروز می خوام برای تو بنویسم.

برای تو فرشته کوچکم که حاضرم تمام دنیا را به پای خنده های شیرینت بریزم.
برای تو که مفهوم واقعی پاکی و صداقتی.
برای تو که لحظه هایت سرشار از سادگی است و در خنده ها ، گریه ها و بازی های کودکانه ات سادگی موج می زند.

همیشه گفته ام که در محضرت شاگردی بیش نبودم ولی این روزها بیشتر و بیشتر خود را در برابر بزرگی روحت کوچک می بینم !

وقتی در برابر بی اهمیت ترین اتفاقی اینقدر مستانه می خندی از خودم خجالت می کشم که چقدر ما بزرگ تر ها زندگی را جدی  می گیریم !
وقتی برای طلب آب گاهی گریه سر می دهی به خودم می آیم ....! چرا ما هیج وقت خواسته هایم را اینقدر قاطعانه طلب نمی کنیم.
وقتی تلاشت را برای گرفتن اسباب بازی هایت از همسن و سال هایت می بینم متأسف می شوم که چرا در بعضی صحنه های زندگی اینطور دلیرانه نجنگیدم ؟؟؟

 دوستت دارم و این دوست داشتن برایم حس دوگانه ای را ایجاد کرده !

گاهی دلم می خواد در همین سن بچگی باقی بمانی . وقتی هنوز در خواب لبهایت  را به عادت ایام شیر خواردگی می جنبانی دلم ضعف می رود. وقتی هنوز در خواب مشت هایت گره می شود برایم خاطرات نوزادی ات تداعی می گردد و برایم همان شهراد 51 سانتی هستی  و آرزو می کنم زمان در یکی از همین روزها متوقف شود.
اما وقتی قد کشیدنت را می بینم ، وقتی پیشرفت روزانه ات را در ادای کلمات و تفهیم خواسته هایت  می بینم ، وقتی قدرت و توانایی ات را در انجام دامنه وسیعی از کارها می بینم ، وقتی می بینم که چقدر قشنگ و ماهرانه برای بعضی مسائل و مشکلاتت چاره می اندیشی ، دوست دارم نهالی باشی که روز به روز بزرگ و بزرگ تر شوی !

من پیشتر ها شیره جانم را که به کامت ریختم ....
اینک با کمال میل حاضرم  دقایقم ، روزهایم و این سال های باقی مانده از جوانی ام را به پایت بریزم  تا  هر روز شاهد رشد و بالندگی تو نهالم باشم .

سرفراز باشی و دست خداوند همیشه بر شانه هایت باد !

تولد

سلام

مراسم تولد شهرادی پرشور تر از پارسال با حضور جمعی از علاقه مندان برگزار شد و خدا رو شکر این بار از روی دوش ما برداشته شد.

اوضاع و احوال شهراد در آستانه سه سالگی:

۱- یک عدد دندون نیش که سرش رو از توی لثه بیرون کرده و فعلا داره سبک سنگین می کنه که بیرون بیاد یا نیاد .

۲- یک زبون کوشولو که دیگه قادره حتی سخت ترین کلمات رو مثل طوطی بگه :  مواظب باش. از این سمت. نخوری زمین. شیر بده شیاد بوخوره- نه اصلا نی خورم و الی ماشالا........!

۳- تلاش ما برای اینکه بتونیم راضیش کنیم که ما رو مامان و بابا صدا کنه تا الان بی نتیجه مونده و هنوز هم هردومون رو با اسم کوچیک خطاب می کنه!

از بعد از دو سالگی کلاسش توی مهد عوض شد و از شیرخوارگی و نوپایی جدا شد و در حقیقت به کلاسی رفت که علاوه بر خوردن و خوابیدن و بازی کردن باید چیزهایی رو هم یاد بگیره! و این مرحله جدیدی توی زندگیش می تونه باشه. مرحله ای که باید دیگه باید اون سلول های خاکستری مغز کوچولوش رو به کار بندازه و همین طور چارچوب ها و باید و نباید ها براش تعریف بشه.

توی بخش آموزش : ازم یک دفتر خواستن که توش گزارش کار هفتگی رو می نویسن. اولین واحد کارشون شناخت حیوانات اهلی و خانگی بوده! یک شعر کوتاه که توش سعی می کنه صدا و نوع حرکت یک سری از این حیوونات رو آموزش بده. مثلا پیشی راه می ره و میومیو می کنه یا کلاغ غار غار می کنه و بال بال می زنه که این حرکات رو با دستش انجام می ده.

و بخش آموزش نظم و ترتیب :  اولین موردی رو که دیدم این بود که بهش دست به سینه نشستن رو صندلی رو یاد دادن! جالبه که من این موضوع رو نمی دونستم. چند روز پیش ازم آب خواست و دیدم دست به سینه ایستاده و حتی موقع آب خوردن هم دستش رو برای گرفتن لیوان آزاد نکرد . خلاصه فهمیدم که بله آقا دست به سینه شدن رو یاد گرفته .وقتی این کار رو می کنه یک حالتی می شه که می خوام بخورمش !

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

جدیدا توی وب لاگ دوستان جدیدی شروع شده که شرحش اینه :

۵ مورد از چیزهایی رو که در مورد دوستان وب لاگیتون می خواهید بدونید رو بنویسید : من از این ۵ تا فقط یک مورد رو می خوام بدونم و اون اینکه :

میزان و رشته تحصیلی لیلی - مامان آراز قهرمان  چی هست ؟ من عاشق نوع نگرشش و سبک نوشته هاش هستم و همیشه خودم رو بابت درسهایی که فقط از روی نوشته هاش گرفتم مدیونش می دونم .

 

 عزت همگی برقرار- خدانگهدار

 

با نزدیک شدن سالروز تولد شهراد

موجی از سردرگمی - استرس و البته شادی ما را فرا گرفته است.

اگر فرصت نمی کنم بهتون سر بزنم ببخشید!

سلامممممممممممممممممممممممممم!

ما اومديم و به ميمنت و مباركي هم دستمون رو باز كرديم. ولي چشمتون روز بد نبينه !

دست نگو يك تكه چوب خشك سياه رنگ بگو!

خال خالي هاي پسري هم در حال بهبود هستن مي خواهيد خودش نشون بده ؟

 

ماه شلوغي رو پيش رو داريم. چون تازه دستم باز شده به طور ناگهاني تصميم گرفتم كه براي شهرادي امسال تولد بگيرم اونهم متفاوت از پارسال كه اميدوارم توي اين وقت كم بتونم

بعد هم از روز ۱۲ دوباره كلاسهام شروع مي شه و ديگه حسابي قفل قفلم.

 جديدا تا حوصله اش سر مي ره مي گه بي ريم اَريد ؟  (بريم خريد - نه اينكه بچم خيلي هم همكاري مي كنه (

چند روز پيش توي ماشين آهنگ گذاشتم و خودم هم داشتم مي خوندم مي گه مامان مامان تو نخون    يعني صداي من اينقدر ...........!

ديشب توي ماشين آهنگ عوض شد و رفت آهنگ بعدي اولش مثل صداي زنگ بود داد مي زنه علي علي علي موبايلت موبايلت .......! اصرار هم داشت كه حتما از توي جيبت درش بيار.

حرف زدنش حسابي شده
غذا خوردنش هم كه به هيچ عنوان ديگه اجازه نمي ده چيزي من بهش بدم و خودش به تنهايي مي خوره

عاشق پسته هست - تا مي گيم چي ميل داري ؟ مي گه پوسته !!!!!!!!!

اين هم چند تا از عكس هاي عيد قبل از حمله ناجوانمردانه آبله ها :

 

و اين هم صورت مثل گل پسر من بعد از اون حمله ناجوانمردانه :

 

موفق باشيد .

ديدار ما ماه آينده !

عشق مادري

در راستاي باز نشدن گچ دست بنده و  نيز فراگرفتن موجي از مطالب زنانه در ستايش مقام والاي زنان و مادران  در وب لاگ هاي مادران :

عکسی با عنوان "عشق مادر در زمان زلزله"، اثر یک عکاس چینی که برنده مدال طلای پنجمین دوره "مسابقات بین المللی عکاسی مطبوعات چین" شده است  ارائه مي گردد:

                          

تولد مبارك

 

فردا ۲۳ فروردين تولد دوست گلمون آرتا جون هست

و ۲۵ فروردين هم تولد يكي ديگه از دوست هاي گلمون دانيال جون هست

 

 

كه از همين جا به هر دوشون تبريك مي گم .

اميدوارم كه بهار زندگيتون جاودانه باشه.

بهارش اينجوري باشه....!

سلام

ما اومديم با دو عدد  دندان جوونه زده - يك فروند پسر  آبله مرغون گرفته و خال خالي و ...................

يك فقره دست در گچ!

عيد خوبي داشتم نه؟ دلتون بسوزه !

به محض اينكه گچ دستم رو باز كردم كلي قصه براتون دارم كه تعريف كنم..!

به وب لاگ همتون دارم سر مي زنم ولي متاسفانه با يه دست نظر نوشتن برام خيلي سخت و وقت گير هست

عیدانه

روزی که گذشت هیچ از او یاد مکن

فردا که نیامده است فریاد مکن

برناآمده و گذشته بنیاد مکن

حالی خوش باش و عمر بر باد مکن

                                                              حکیم عمر خیام

 

بله.....! از دفتر سال 1387 هم دیگه دو سه برگی باقی نموند و در حال بسته شدن هست.  امسال هم به سرعت برق و باد رفت و ياد و خاطره هاش جزو خاطراتمون شد!

بازم روزهاي آخر سال شد و همون حس و حال عجيب به سراغم اومده! ملغمه اي از شادي و شور فرارسيدن سال جديد و غم و اندوه خداحافظي از سال گذشته كه فقط يك سال نبود بلكه 365 روز از عمر ما بود كه به همين راحتي و سرعت گذشت.

امسال فرشته هايي زيادي به جمع ما پيوستن و عزيزاني هم از جمع ما پر كشيدن كه ياد و خاطره هاي قشنگشون هميشه در دلمون سبز باقي خواهد موند.

امسال هم مثل پارسال با حضور اين فرشته قشنگمون، زندگي ما حال و هواي ديگه اي داشت. مخصوصا از وقتي كه به حرف افتاده هر روزمون از شمیم كلمات قشنگش عطرآگينه!

شهراد هنوز هم خيلي خوب غذا نمي خوره و خوب واضح هست كه مثل پارسال رشد خوبي نداشته ولي در عوض يك زبون پيدا كرده به قاعده دو گز و نيم . تقريبا اكثركلمات رو مي گه – مخصوصا روي اسامي افراد خيلي دقيق هست و فقط كافيه يك بار اسم كسي رو بشونه – محاله ديگه يادش بره! حافظه عجيبی داره و بسيار ريز بينه !‌ به جزئيات دقت زيادي نشون مي ده ولي ...............
به طرز وحشتناكي شيطون و غيرقابل كنترل شده !
هنوز هم عاشق کابینت های آشپزخانه -درب چاهک و کلیدهای برق هست.
توپ و ماشین و موتور و البته خرسی جون اسباب بازی های مورد علاقه اش هستن!
از لباس هاش علاقه عجیبی به کاپشن و کلاهش داره و الان که هوا گرم شده به سختی می شه این ها رو از تنش در آورد.
بین اطرافیان علاقه عجیبی به پدربزرگ هاش داره !
هنوز هم از هر چی که طعم شیرینی داشته باشه بدش میاد .
و هزار تا مورد ریز و درشت که فقط برای کمک به حافظه ضعیف خودم مجبورم گاهی اینجا درج شون کنم................!

خلاصه این از جمع بندی حال و احوال شهرادی .!

توی اسفندهم چندتایی تولد دعوت شدیم که فقط توی یکی اش کلی فرشته بودن این هم عکس هاش:

 

Free2Upload Free2Upload Free2Upload   Free2Upload

 

این هم عکس از شهراد پارسال همچین روزی :

 Free2Upload

-------------------------------------------------------

پارسال توي همچين روزهايي دوست خوبم مامان آرتاي عزيز از ما خواست كه ۷ تا از آرزوهاي محال و ۷ تا از آرزوهاي شدني خودمون رو بنويسيم.

امروز كه اون پست نيگاه مي كردم ديدم چه جالب ! كاش زودتر اين آرزوها رو مي نوشتم – اون روز اصلا فكر نمي كردم كه از ۶ آرزويي كه نوشته بودم  ۴ تاش برآورده می شه....................! جالبه نه ؟

خدايا شكرت.

تصميم گرفتم امسال هم آرزوهام رو بنويسم شايد به اميد و خواست خدا برآورده بشن .

1- بازهم مثل پارسال اولين آرزوم سلامتي خودم و خانوادم و همه اطرافيان ، بهبود شرايط زندگي همه و بهبود اوضاع اقتصادي و سياسي كشور هست.

2- بازم از خدا صبر براي خودم و صبوري براي پسرم مي خوام – شهراد اين روزها به طرز غيرقابل كنترلي شيطون شده

3- يه جايي بدون كنكور يا با كنكور (ولي به راحتي) فوق ليسانس قبول بشم!

دیگه همین سه تا

این هم تقویم سال ۱۳۸۸ پادشاه جوانمرد ما : 

Free2Upload

و در آخر هم دم همه اون دوستایی که تو خونه تکونی دلشون ما رو دور نریختن گرم. ما هم سعی می کنیم زیاد جا نگیریم

براي خودتون و خانواده هاي خوبتون و گل هاي قشنگتون آرزوي سلامتي و شادي دارم و اميدارم كه سال جديد جزو بهترين سال هاي عمرتون باشه.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ما از ۲۹ داریم می ریم شمال و به امید خدا ۱۳ فروردین بر می گردیم.
اگر اومدید و سر زدید و جوابی از ما نشد ناراحت نشید! به یاد همتون هستم

 

كدوم درسته ؟

ديشب قرار بود با شهراد بريم خونه يكي از اقوام
از اونجا كه منزلشون نزديك يكي از محل هايي بود كه اين شب ها به خاطر خريد هاي شب عيد خيلي شلوغ هست تصميم گرفتم براي اولين بار به همراه شهراد با مترو برم ............ و اين پياده رفتن براي شهراد سرشار از تجربه هاي جالب بود !

حس اينكه داره روي سطحي به غير از سراميك و فرش پياده راه مي ره ......!

 مي تونه آشغال هاي كف خيابون رو با پا له كنه.............!

براي ديدن يك گربه كثيف كه داره از توي سطل زباله آشغال بر مي داره ثانيه هايي رو صرف كنه ............!

 براي اولين بار بود كه مترو رو مي ديد. آنچنان از ديدن مترو هيجان زده شده بود كه جيغ مي كشيد.....!  صداي راهبر مترو كه از بلند گو پخش مي شد چشماش رو گرد كرده بود.............!

حتي دست فروش هاي داخل مترو هم براش جالب بود و خيلي دقيق به حرف هاشون گوش مي كرد.......! بماند از اينكه با ديدن اجناس يكي از دست فروش ها  فيلش ياد هندوستان كرد و اون وسط شلوغي م... ي... م ...ي... مي خواست .........!

ولي ...........................

ديشب همين طور كه پياده مي رفتيد يك دفعه ايستاد و به آسمون نيگاه كردو گفت مامان مامان توفته بالاست (مامان توپ اون بالاست- ماه رو ديده بود كه تقريبا گرد بود )

شايد بايد مي خنديدم......- يا اينكه براش توضيح مي دادم ..............

ولي تا چند ثانيه فقط ازش خجالت كشيدم.

واقعا چرا بچه دو ساله من هنوز نبايد ماه رو ديده باشه ؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
جز اينكه چون هميشه يا با ماشين اين ور و اون ور رفته؟
چرا بچه دوساله من با ديدن مترو اينقدر بايد ذوق كنه؟
چرا بچه من از ديدن آشغال كف خيابون اينقدر بايد متعجب بشه و بخواد با پا لمسش كنه؟

فكر كردم چرا ما بايد به تصور فراهم كردن آرامش و راحتي ، فرزندانمون رو از ساده ترين چيزهايي كه مي تونن ببينن و تجربه كنن محروم كنيم ؟

 فردايي كه مي آيد اين بچه ها از ما به خاطر فراهم كردن اين آسايش سپاسگذار خواهند بود يا بابت تجربه هاي ساده اي كه نداشتن شاكي ؟

 

اندر احوالات ما

سلام

اول مي خوام از همه دوستاي خوبم كه مثل هميشه من رو مورد لطف قرار دادن تشكر كنم. دوستاي عزيزي كه بوسيله معرفي دكترهاي معتمد و حاذق و همچنين معرفي رژيم هاي غذايي خاص من رو راهنمايي كردن.
من روش عسل و آب جوشيده رو كه مورد توافق اكثريت بود پيش گرفتم و فكر مي كنم گوش شيطون كر بهتر شده ! بازم ممنون از همتون.

راستي يادم رفته بود بگم توي سفري كه به شمال داشتيم يه بچه چوپان كوچولو پيدا كرديم كه شباهت زيادي به شهراد داشت . ببينيد:

Free2Upload

 

جالبه نه ؟ تأثير لباس رو مي گم !

قضيه اين چكمه ها هم جالبه. روز اولي كه رسيديم اين پسره اينقدر با كفش هاش توي چمن ها رفت و كفش هاش و شلوارهاش رو گلي كرد كه ديدم اينطوري نمي شه . تنها راهي كه به ذهنمون رسيد خريد يك جفت چكمه مناسب براي اين آب و هوا بود كه هم رطوبت بهش نفوذ نكنه و هم جلوي گلي شدن پاچه هاي شلوار و پاهاش رو هم بگيره! خلاصه اين هم نهايت سليقه بابايي بود در خريد يك عدد چكمه !

عادت هاي جديد :
جديدا به كاپشنش خيلي خيلي وابسته شده و اگر توي روز بخواد بخوابه حتما بايد كاپشنش توي بغلش باشه و يا روي سرش بكشه!

عكسي ندارم !

جديدا شهراد مدام دستش رو توي دهنش مي كنه و مشغول حاضر غايب كردن دندون هاش هست. بچم نه اينكه كم داره مي ترسه اين چند تا دونه هم بزارن برن!

خوب جلويي ها هستيد؟

از پشت چي كسي فرار نكرده؟

اون عقب اي ها حاضر؟ !

كرسي ها هم كسي بهتون اضافه نشده ؟!

موقع خواب شب هم حتما بايد يكي از اسباب بازي هاش رو توي بغلش بگيره . حالا فرقي نمي كنه اون وسيله ماشين باشه يا عروسك يا خرس !

Free2Upload

  چند روز پيش يك كمي داشتم تند مي رفتم - ديدم از پشت داره يه چيزي مي گه شبيه شبار يا شلوار دقيق شدم ديدم داره مي گه يواش - الهي بميرم ظاهرا ترسيده بوده !

جديدا به محض اينكه مي خواد كاري بكنه و فكر مي كنه ممكنه ما نذاريم يا بگيم نه سريع مياد و مي گه نازي نازي و بعد هم يك ماچ بعد با كله كج كرده مي گه باشه ؟ باشه ؟ خوب آدم دلش مگه از سنگ باشه كه اين كارها رو و اين قيافه رو بينه و نذاره !

تا آخر اسفند كلي مهموني و تولد دعوتيم كه شرح و عكس هاش باشه براي بعد.

خوش باشيد و توي اين ايام جيب هاتون پر پول

امممممممممممممممممممممممممممان از دست سرفه

باورم نمي شه به اين زودي سال ۱۳۸۷ هم داره تموم مي شه

همين اول بگم كه اين پست آخر سالم نيست ولي خوب هر سال اسفند كه مي شه يه حس غريبي دارم كه دوست دارم در موردش به شما هم بگم.
خوشحالم از رسيدن سال جديد و حال و هواي عيد كه عاشقشم و از طرفي ناراحتم براي سالي كه داره مي گذره و در حقيقت عمري كه داره از ما مي گذره و ديگه بر نمي گرده!

اين چند روز تعطيلي فرصت خوبي بود تا بريم شمال و يه هوايي تازه كنيم و خودمون رو براي روزهاي پركار پايان سال آماده كنيم .

خدا رو شكر همه چيز هم خوب هست به غير از سرفه هاي مزمن و مكرر شهراد كه مدت هاست يكي از اصلي ترين دغدغه هاي من شده مشكل ديگه اي نيست.

اين سرفه ها واقعا ديگه داره من رو ديوونه مي كنه. اگر يه مادر هستيد و داريد اين مطلب رو مي خونيد مي تونيد دركم كنيد كه وقتي بچتون چند روز سرفه مي كنه چقدر اعصابتون به هم مي ريزه حالا تصور كنيد كه چندين ماه باشه كه حتي براي يك روز هم اين سرفه ها قطع نشه. با هيچ دوا و دارويي هم بهتر نشه! فقط شدتش كم و زياد مي شه. الان ديگه حدود يك هفته اي مي شه كه ديگه بچم شب ها خواب راحت نداره. هزار بار بلند مي شه - الهي بميرم ديگه وقتي به سرفه مي افته خودش مي دونه كه آب لازم داره . همش مي گه آب آب . از شدت تنگي نفس خوابش نمي بره و فكر مي كنه كه اگه شير بخوره خوابش مي ره . خلاصه كه همش مي گه آب شير آب شير .

 از همتون راهنمايي مي خوام ! واسه رهايي پسرم از شر اين سرفه هاي لعنتي چه كنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!

 

 چند تا عكس داغ داغ كه تازه از تنور در اومده :

 

DSC07114.JPG DSC07121.JPG DSC07152.JPG

                            DSC06878.JPG

***********************************************

چند نكته:

مسابقه ۳۰۳ هم شركت كرديم و پخش هم شد و حتي خواجه حافظ شيراز هم زنگ زد و گفت كه ديده ! حالا شماها چرا نديديد نمي دونم !!!

رنگ سال چي هست ؟ گويا مي گن همون ياسي و بنفش به علاوه ليمويي ! درستس؟؟؟؟؟؟

 به خاطر دوستاي خوبم عكس ها رو ديگه با tiny pic  آپلود نكردم اما بازم بعضي دوستان مي گن كه عكس ها رو نمي تونن ببينن. اگر سايت ديگه اي سراغ داريد بهم معرفي كنيد با كمال ميل استفاده مي كنم .

به قول مامان آرتا هنوز عنوان ندارد ..!

  پاچو .......... بدو .............. بي شين ............بيا - برو - بده ..........! و كليه كلمات امري موجود در دستور زبان فارسي اوامري هستن كه شهراد در روز به اين حقير مي ده و من هم كه بچه ذليل همه رو اجرا مي كنم. با همين قيافه جدي كه  بالا مي بينيد .

علاقه شديدي به خرسي اش پيدا كرده و به محض اينكه به خونه مي رسيم سراغ ارسي ژونم (خرسي جونم ) رو مي گيره . بغلش مي كنه و حسابي موچ موچي اش مي كنه!

جملاتش از دو حرفي به سه حرفي تكامل پيدا كرده و خيلي قشنگ مقصودش رو مي گه :
آب بده به من - يا اينو برداره ي َياد ! - قابل ذكر هست كه به خودشون مي گن يَ ياد (شهراد)

هر چيزي كه به نظرش اضافي باشه بايد بره توي آخالي -آشغالي- يعني سينك ظرفشويي حتي اگر اون چيز دمپايي بنده باشه

گاهي وسائلي رو بر مي داره  و مي خواهيم ازش بگيريم سريع مي بره پشتش قايم مي كنه و مي گه پيشي بووود نيش (يعني پيشي بردش - نيست)

علاقه شديدي به صبحت كردن با تلفن پيدا كرده و محاله توي اين مدت تونسته باشم ۵ دقيقه با كسي راحت صبحت كنم مگر اينكه شازده خواب باشن

همچين دست به شكستنش خوب شده بچم : از ليوان جلوي آب سرد كن يخچال گرفته تا آخرين شاهكارش كه كشيدن و پرت كردن ريش تراش باباش از روي ميز بود كه منجر به شكستن اون شد و از اونجا كه ريش تراش هم همدم صبح و شب بابايي هست متعاقب اين اتفاق يك شب عزاي عمومي در منزل اعلام شد 

توي اين مدت حسابي گرفتار بودم .

اولش كه حدود يك ماهي دوره رفتم و خيلي خيلي برام خسته كننده بود .
بعدش جريان انتخابمون براي مسابقه ۳۰۳ بود كه خوب براي اين كه ضايع نشيم مجبور شديم بشنيم مطالعه كه چه عرض كنم ................! كتاب ورق بزنيم و عكس هاي نداشتش رو نيگاه كنيم 

توي اين مدت هم تا دلتون بخواد دكتر رفتيم و دكتر برديم و عزاداري كرديم .

مورد اولش كه همون موضوع قديمي سرفه هاي مزمن شهراد بود كه اين بار يك عكس از قفسه سينه و به اصطلاح ريه ها گرفتن ولی بازهم جواب همون جواب قدیم هست آلرژی .............!  بعدش هم كه دوباره ديديم سرفه خوب نمي شه اين بار يك دكتر ديگه كه اونهم مثل ساير موارد همه دارو هاي قبلي رو سمي و بي اثر معرفي كرد و داروهاي جديد تجويز نمود .بيچاره موش آزمايشگاهي ما !!!!!!

بعدش هم كه آقا يك شب ما رو نصف جون كرد . موضوع از اين قرار بود كه دستش توي دستم بود و توي خونه راه مي رفتيم كه يك دفعه رگ لوس بازيش گل كرد و خودش رو از پشت به زمين انداخت و من چون ترسيدم سرش به زمين بخوره به همين خاطر مچش رو محكم توي دستم گرفتم و باعث شد كه دستش به پشت چرخيدبعد از نيم ساعتي كه گريه كرد و ديدم كه اصلا دستش رو تكون نمي ده و نمي ذاره من هم دست بزنم بهش اولش طبق روال هميشه نشستم و آبغوره هام رو ريختم بعد هم زنگ زدم باباش و رفتن به بيمارستان و عكس گرفتن از دست و خلاصه ............. تا جواب عكس اومد و دكتر گفت كه خدا رو شكر  نه شكسته و نه در رفته بلكه كشيده شده و مي ترسه كه تكون بده !!!!! ما نصف عمر كه چه عرض كنم عمر تمام شديم .  

(خلاصه يه تجريه : توي اين موارد سعي نكنيد دستشون رو بگيرد چون اگر سرشون به زمين بخوره به خاطر كمي فاصله كمتر خطر داره تا اينكه دستشون خدايي نكرده پيچ بخوره)

بعدش هم مادر بزرگ عزيز بابا علي به رحمت خدا رفت و از اونجا كه مادر مرحوم علي هم كارمند بوده و علي در حقيقت دوران كودكي اش تا نوجواني رو پيش مادربزرگش سپري كرده بود مرگ ايشون غم و اندوهش رو دو برابر كرد. به قول خودش بعد از فوت مامانش دلش به مادر بزرگش گرم بود كه اون هم به رحمت خدا رفت.......!

در ادامه روند معروفيت خانوادگي ما فيلم زير رو ببينيد كه درساي گلم توي يك فيلم كوتاه تبليغاتي براي معرفي يكي از موزه هاي هلند بازي كرده. درساي گلم ايشالا روزي روي Red Carpet  ببینمت عزیزم .            درساي عزيزم 

برف

 

آخ جون بالاخره تهران هم داره برف مياد

 

بعدش هم با اجازه همه دخي مخي هاي وب لاگي ، غيرتي نشيد ها آخه

امروز روز تولد پيشي مخملي بلاگفا آليناي گلمون هست :

آلينا جون تولدت مبارك

 

 

قند و نبات هاي پسرم

خوب ما اومدیم و درس بزرگی که از این دوره گرفتم این بود که فعلا با وجود این وروجک که مثل جلبک توی خونه به من چسبیده به هیچ عنوان نمی تونم ادامه تحصیل که هیچ حتی یک خط از کتاب هانس و گرتل رو حفظ کنم

اين روزها رشد كلامي شهراد به شدت سرعت گرفته و اكثر چيزهايي رو كه مي شنوه تكرار مي كنه .

با عرض معذرت از همتون اجازه بديد براي خودم اين كلمات رو اينجا بنويسم چون مي دونم گذر زمان چنان گردي بر خاطرات مي ريزه كه زدودنش گاهي مشكل مي شه.

**********************************************

روز جمعه بعد از ناهار با بابائيش رفته روي تخت كه بخوابه و هي يه چيزي مثل جير يا شير مي گفت و من و باباش فكر مي كرديم مي گه شير بعد از كلي دقت فهميديم كه مي گه زير - يعني من برم زير پتو شما هم بياييد تا كلي جنگولك بازي در آريم .

ديشب موقع خوابيدن شيشه به دست توي تختش دراز كشيده و به باباش مي گه پوتو يعني پتو رو بنداز - اينقدر با شنيدن كله پوتو خنديدم كه نگو.

به محض اینکه کوچکترین ضربه ای حتی به شوخی بهش بزنن سریع بر می گرده می گه نژن (نزن)- وای اینقدر این حرف را قشنگ و قاطع می گه که دلت می خواد بخوریش.

هر چیزی روی زمین پیدا کنه - از یک پر کاه گرفته تا حتی لیوان آب خوری خودش که انداخته زمین سریع می داره مي بره مي اندازه توي سينك ظرفشويي و مي گه آخالي (يعني آشغالي)

خدا نكنه يك نفر توي حموم شير آب رو به هر نيتي باز كنه - ضجه موره مي زنه و مي ريه سر كمدش و مي گه امام (حمام) - اوله (حوله)

وقتي مي خواد باهاش بازي كنيم و درست زماني كه ما از خستگی مثل سريش به صندلي يا زمين چسبيديم مي ياد و اونقدر مي گه باچو باچو كه دلمون نرم و گوش هامون دراز می شه ،  مي ريم توي اتاق تا با هم بازي كنيم- كلمه بادي رو هم ياد گرفته مي گه يعني بازي

علاوه بر باچو کلمه بشین رو هم می گه و می گه: بیشین

اگر امري فرمايشي داشته باشه اول صدات مي كنه اگر دير كارش رو انجام بدي شروع مي كنه بدو بدو بدو

تا چيزي مي ده دستش كه خيلي براش خوشايند باشه سريع مي گه مي سي (مرسي)

گاهی که می خواد غذا نخوره دست به دلش می ماله و می گه اوی اوی دیلم یعنی دلم درد می کنه (خداییش این یکی رو دیگه از مهد یاد گرفته )

عاشق ماشین پلیس شده و از وقتی براش خریدم دیگه هر جا می ریم همراهش هست و بهش می گه مادین پولیس

از صدقه سر کانال mbc persia  بچم یاد گرفته که تیر اندازی کنه - اینقدر قشنگ صداش رو در میاره که می خوام بخورمش- روزی هزار بار به من و علی نگون بخت شلیک می کنه و  ما هم باید خودمون رو روی زمین بندازیم

 تمام اجزاي بدن خودش رو مي شناسه و اشمشون رو می گه و روي عروسك هم مي تونه نشون بده. جالب ترینشون همون تلفظ گوش هست که می گه اوش

از حيوانات سگ - گربه - انواع پرنده كه همگي رو جوجی مي گه- اسب/ گاو كه هر دوشون فعلا ببخشيد هر دوشون رو گو مي گه و گوسفند رو كه بََبَيي هست مي شناسه و توي تلوزيون و توي تصاوير كتاب تشخيص مي ده.

توي خونه وقتي سرگرم بازي هست گاهي مي بينم تند تند داره اسم بچه هاي مهدشون رو مي گه كه به ترتيب استفاده از :
آيلا- حبه- پاشّا (پارسا)- لي لي (ايليا)- متاب (مهتاب) و مربي هاش نشرن يا نسي (نسترن) و ميدي (مهديه)

چند روز پيش كه مريض شده بود و ديگه از زور سرفه حالت تنگي نفس بهش عارض شد شبونه برديمش بيمارستان و مجبور شدن براش دگزامتازون تزريق كنن.

حالا از اون روز خيلي ببخشيد باسن اش رو هي نشون مي ده و مي گه آنوم بد لولو - يعني خانوم بد به لولوم آمپول زده - عموما كليه نواحي داخل دايپر رو با يه چشم مي بينه و اسمش لولو هست.

چند روز پيش توي فيلم نشون مي داد كه يك نفر داره مي دوه- مي گه بدو بازي بده بي شين -

 

از غذاها:
شیر- آب
اولو(پلو) 
 ماکاکانی (ماکارونی) 
 سیبزی (سبزی) 

از اقوام :
بابا حسون (بابا حسن- بابای خودم)
ماما سی (مامان سلی)
اِلٌه (خاله الهام)
اویی (خاله مروارید)

بابایی (بابای علی)
عامٌه (عمه)
 عامو (عمو)
لالو (لاوین دخترعموش)

شهراد و دختر عموش توي جشن تولد يك كوچولوي ديگه

خلاصه اش رو بگم كه جديدا يه كاسكو آورديم خونه به اسم شهراد.

سلام

سلام دوستاي خوبم

من اومدم

مرسي كه توي اين مدت به يادم بوديد .

به زودي به همتون سر مي زنم.

خيلي دلم براتون تنگ شده بود ...................!