می نویسم که یادم بمونه ... .

رسم عاشقی در این است که عاشق به تمام مظاهر معشوق دل ببندد و او را در هر لباسی که میبیند تقدیس کند .

می نویسم که یادم بمونه ... .

رسم عاشقی در این است که عاشق به تمام مظاهر معشوق دل ببندد و او را در هر لباسی که میبیند تقدیس کند .

پائیز

آری ,  زندگی را با برگ زرد درختان سپری کردم.

آنان بودند که برای زندگی عطش آلودم خود را زیر پای عابران مینهادند تا برایم موسیقی از جنس خودشان بنوازند.

آری , می ستایم پائیز را  , چون مردن برگها همچون شعر من است.

یه توصیه ریزه میزه !

میدونم که همتون خیلی خوب میدونید که بچه ها برای باز کردن یه هدیه چه ذوق و شوقی دارن  

 مخصوصا اگه اون هدیه برای تولدشون باشه .انتظار برای گرفتن یه کادو , بخصوص اگه با یه کاغذ  

 رنگ ووارنگ شاد پیچیده شده باشه ,برای اونها خیلی شیرینه. من همیشه برای تولد بچه ها سعی 

  میکنم  یه اسباب بازی یا لباسی چیزی بخرم. تقریبا 3 ماه پیش تولد چهار سالگی دختر دوستمون بود .   دوستم خیلی دیر ما ها رو برای جشن دعوت کرد به خاطر همین من نتونستم چیزی بخرم. برای دخترش  پنجاه تومن پول دادم. امشب همون خونواده خونه ما بودن و وسط شام دختر مورد نظر به من میگه :"   خاله سوده , چرا برای تولد من کادو نخریدی ؟؟؟؟؟" !!!!!!!!!! (  مثل اینکه این موضوع تو این چند   ماه خیلی اذیتش میکرد و امشب دیگه بغضشو شکوند و حرف دلشو زد ) منو میگی ! یه لحظه خیلی  خجالت کشیدم . با خودم گفتم : ای تو روحت بچه . پس اون چی بود تو پاکت دو دستی تقدیمت  

 کردم !!!!!!. بهش گفتم :" فکر کنم پولی که من بهت دادم بابا یا مامانت زدن به جیب و بهت نگفتن ." 

 

درس امشب : همیشه برای تولد نو گلان زندگی که اصلا ارزش پول نمیدونن باید یه هدیه بخری که  

 کلی ذوق کنی !

 

 

دنیای ساغر

سریع از پله ها رفتم بالا و از توی انباری روغن مایع , روغن سرخ کردنی, رب گوجه, ماکارانی و چند بسته پودر ژله برداشتم و گذاشتم توی پلاستیک . به زور کیف خودم و ساک لباسهای دیبا و یه عروسک بزرگ تو جعبه واین پلاستیک تو یه دستم جا دادم و با دست دیگم دستهای دیبا رو گرفتم و از خونه اومدیم بیرون . سوار ماشین شدیم و رفتم خونه مامان و دیبا رو گذاشتم اونجا و از سوپر مارکت سرکوچه مامان چند تا بسته خرما و چند تا قوطی کمپوت آناناس و ماست و شیر و بیسکوئیت خریدم و گذاشتم تو ماشین و رفتم دنبال خانم مهربان . توی راه خانم مهربان همش من و همسر جان دعا میکرد . با راهنمائی خانم مهربان رسیدیم خونه نیلوفر .یه آپارتمان کوچیک دو خوابه .نیلوفر و مادر پیرش و ساغر سه ماهه با هم زندگی میکنن. نیلوفر خیلی خسته و شکسته به نظر می اومد. صورت ساغرش منو یاد دیبا مینداخت با این توضیح که دنیای دیبا با دنیای ساغر خیلی فرق داره. چند بار نزدیک بود بی اختیار اشکم سرازیر بشه . فکر میکردم ممکنه با چیزهائی که براشون بردم غرورشون خدشه دار بشه ولی برعکس انقدر محتاجند که کلی هم خوشحال شدن.

وقتی ساغر به دنیا اومد, شوهر نیلوفر اونها رو ترک کرد و نیلوفر طلاق داد. مادر پیر و کار کرده نیلوفر تصمیم گرفت برای همیشه باهاشون زندگی کنه . مادر نیلوفرکه خیلی لاغر و ضعیف بود سالها توی خونه مردم کار میکرد و الان هم با سن زیادش تصمیم داره دوباره بره کار کنه تا بتونن منبع در آمد داشته باشن. دنیای نیلوفر همین نیست ! وقتی به صحبتهاش گوش میکردم نا خوداگاه با خودم میگفتم " خدایا شکر " .نیلوفر قبلا هم ازدواج کرده بود ! یه شوهر معتاد که دست بزن داشت و دو تا بچه . یکی از بچه هاش توی آب انبار مرده بود و شوهر نامردش اون یکی بچه رو به یه غریبه فروخته بود ! نیلوفر بعد از طلاق از شوهر اولش که بی نهایت ضربه روحی خورده بود با جانی دوم ازدواج کرد.

توی پاکت پنجاه هزار تومن پول گذاشته بودم وموقع خداحافظی گذاشتم کنار ساغر به عنوان هدیه تولدش.

خانم مهربان که خودش هم مثل مادر نیلوفر زن پاک و شریفی هست و برای گذران زندگی تو خونه ها کار میکنه به من میگفت :" من فکر میکردم که خیلی بد بختم ولی وقتی به اینها نگاه میکنم به خدا میگم که من شاهانه زندگی میکنم."

غصه نیلوفر تهیه شیر خشک ساغرشه چون شیر خودش بچه رو سیر نمیکنه . دوست دارم کمکش کنم تا حد اقل از لحاظ مالی به این شدت محتاج نباشه.

وقتی برگشتم خونه ,آقای همسر ازم پرسید که اوضاع چطور بود و من هم طبق معمول زدم زیر گریه. ازم خواست تو این هفته هم براشون برنج و گوشت و مرغ ببرم و همیشه پشتیبانشون باشیم.

خدا رو شکر همسر من دست خیر داره . خیلی به نیازمندان کمک میکنه . خیلی موارد به من نمیگه و بعد از مدتی متوجه میشم . مثلا نامه های تشکر آسایشگاه کهریزک که هر چند وقت یه بار میاد یا نیازمندانی که خودشون به من میگن .

ولی چقدر سخته بخوای وارد زندگی امثال نیلوفربشی . من که کلی روحیه میبازم.

خدایا ! کمکمون کن تا بتونیم گره گشای کسی باشیم.

خدایا ! کمکمون کن تا بتونیم خنده رو لب کسی بیاریم که مدت طولانی هست که نخندیده.

خدایا ! کمکون کن تا بتونیم دل تهی دستی شاد کنیم.

امان از حرف مردم !

دیشب با یه آقائی به نام " محمد آقا " صحبت میکردیم . محمد آقا تو یکی از دههای ترکمن صحرا زندگی میکنه. میگفت چند وقت پیش تو دهشون یه دختر و پسری با هم ازدواج کردن که دختره 10 ساله و پسره 12 ساله بود ! از فردای عروسی عروس و داماد (!) جلوی در خونشون با هم بازی میکردن . محمد آقا میگفت که تا یه مدت اکثر وقتها عروس خونه باباش بود و داماد هم خونه باباش تا یه کم که بزرگتر شدن رفتند سر خونه و زندگیشون .

خیلی تعجب کردم !

البته توی روستاهای خیلی محروم و دور افتاده این چیزها خیلی عجیب نیست ولی به نظر من ظلمه بزرگیه در حق اون بچه ها .

 

حالا یاد حرفهای دور و اطراف خودم افتادم.

تو این دوره و زمونه وقتی وارد دانشگاه میشی و یکی دو سالی که درس میخونی هر کی میبینت میگه : ازدواج نکردی ؟ این زمزمه ها خیلی وسعت میگیره و وقتی که فارغ التحصیل میشی به اوج خودش میرسه . ازدواج نکردی ؟ نمیخوای ازدواج کنی ؟ زود باش . سنت داره میره بالا . بد پسند میشی . خواستگارات کم میشن !!!! و هزار تا حرف دیگه .

حالا به یه نفر جواب مثبت میدی و دوران خوش عقد یا نامزدی سپری میکنی . هر کی میبینت میگه : عروسی نکردید ؟ زود عروسی بگیرید و برید سر خونه و زندیگیتون . دوران عقد زیاد خوب نیست !!!! توی اون دوران به جای لذت بردن از در باغ سبزائی که داماد نشونتون میده باید به پرسش ها و نگرانی های (!) اطرافیان پاسخ بدی.

خلاصه عروسی میکنید و به سلامتی میرید سر خونه و زندگی خودتون . باور کن هنوز چند ماه از عروسی نگذشته باز سوالاتی به ذهن دور و بری ها میرسه . بچه دار نشدید ؟ بچه نمیخواید ؟ نذارید خیلی دیر بشه . اگه خیلی جلوگیری کنید ممکنه بعدش به سختی بچه دار بشید . یه دونه بچه به زندگیتون رنگ و روه میده !!!!

خلاصه بالاخره بچه دار شدید و دارید با تمام خوشی های بچه میسازید .هنوز بچه از آب و گل در نیومده باز یه چیزائی میشنوید . یه دونه بچه کمه . لوس میشه . تنها میشه . یکی میگه همین الان یه دونه بیار که تفاوت سنیشون کم بشه و با هم بزرگ بشن ! یکی دیگه میگه بذار این بزرگتر بشه و خستگیت در بیاد اونوقت حتما یکی دیگه بیار چون بچه اولیه خیلی کمکت میشه!!!!

امان از دست مردم که حرفها و نظرات پزشکی و روانشناسیشون تمومی نداره.

حالا اینهائی که میگن دو تا بچه بیار بارها از خودشون شنیدم که میگن : "بچه چیه ؟ بلای جون . بزرگ بشن میرن سر خونه و زندگی خودشون و کاری به ما ندارن . خوش به حال خانم فلانی که یه دونه داره ."

والله نمیدونیم کدوم حرفشون باور کنیم ؟

همچین آدم میندازن تو شک که این مساله """ بچه دوم """ برای من شده یه معضل بزرگ !

من که تصمیم خودم گرفتم و همین یه دونه جوجو برام کافیه ولی نمیدونم چرا هر کی منو میبینه یادش می افته که بگه باید یکی دیگه بیاری. کلمه باید حال کردی ؟؟؟ خدائیش همینجوری میگن. با اعتماد به نفس بالا میگن تو بالاخره باید یکی دیگه بیاری.

الله اکبر .

خدا یه صبری به ما بده از دست این قوم بیل بیل سرمونو نکوبیم به دیوار!

شب بیداریها به عشق ... !

دستی دستی چه بلائی سر خودم آوردم !

آخه یکی نیست بگه زن نونت نبود آبت نبود دیگه وبلاگ درست کردنت چی بود !!!!!!!!!!

من الان وبلاگ زده شدم ... فک کنم چون اولشه ذوق زده شدم و همش دوست دارم بیام اینجا.

آخه میدونید مشکل چیه ؟

من همینجوری شبها ساعت 2 میخوابیدم..این چند شب میام اینجا و ساعت 3 - 3:30 میخوابم ! 

همه دستها بالا و دعا برای سر عقل اومدن من .

اندر احوالات ما و جوجو

قبلا عرض کرده بودم که یه جوجو دارم که خیلی دوسش دارم..جوجو ما وقتی که خیلی نی نی تر بود به طرز وحشتناکی به من وابسته بود.مث سیریش چسبیده بود به من!من اگه از جام تکون می خوردم جوجو اول اک و اوک میکرد و بعدش اگه خودمو بهش نمیرسوندم دهن باز میکرد و ضجه میزد ..رنگش میشد بنفش پررنگ ..چشمهاش سرخ .. لبهاش سیاه...!!! جل الخالق !این دیگه چه مدلشه!! نمردیم و یکیو تو دنیا دیدیم که واسمون غش و ضعف میره !خلاصه سرتون درد نیارم..خانمی که شما باشی یا آقائی که شما باشی من و جوجو رابطه عمیق و نزدیکی با هم داشتیم ( و داریم و خواهیم داشت )...حالا نمیدونم کدوم از خدا بی خبری ما رو چشم زده ! این دختر فسقلی ادعای بزرگ شدن میکنه و دوست داره برای خودش تصمیم بگیره . امشب سیزدهمین شبیه که جوجو پیش ما نخوابیده ( چقدر هم از عدد فرد بدم میاد )...خیلی به خونواده من وابسته هستش..به مامان و بابام و خواهرام .هر روز باید ببینتشون و یه مدت هم هست که اونجا میخوابه....شب اولی که با ما نیومد خونه و اونجا موند ! من وقتی وارد خونه شدم انقدر گریه کردم که داشتم میمردم ( دور از جونم ) جای خالی جوجو همچین آزارم میداد .. شب که با چشمای پف کرده ..دماغ باد کرده قرمز ..صدای گرفته رفتم کنار آقای همسر بخوابم ... موبایل و برداشتم و عکسهاش دیدم و گریه کردم...فیلمهاش دیدم که برام بلبل زبونی میکرد زار زدم...کلی هم بد و بیراه به همسر جان که تو چرا احساس نداری ؟ چرا نمیگی جای بچه خالیه ؟ چرا به گریه من میخندی ؟ایشون هم میگفتند که دوست داری دستمال وردارم کنارت گریه کنم ؟؟؟؟

جونم براتون بگه که فرداش رفتم خونه مامانم...انگاری که من 30 ساله از عزیزترین کسم دورم و حالا دیدمش ...نمیدونید چه دیدار رمانتیک و همراه با شور و شوقی بود ....البته فقط برای من.. جوجو که انگار یه غریبه رو دیده ! خیلی بی تفاوت و خونسرد .خدا آخر و عاقبت من و همسر جان به خیر کنه با این دختری که سرشار از ارادت به ما هستش !

آره خلاصه این دختری که یه زمانی من جرات نمیکردم تنهاش بذارم و برم دستشوئی (گلاب به روتون ) حالا بدون من شبها راحت میخوابه ولی خبر نداره که دل مامانش براش تنگ میشه حتی اگه یه ربع ندیده باشمش.

از حق نباید گذشت...دخترک من بیش از حد به من لطف داره...جدی جدی میگم..طرفدار سفت و سخت منه . تحت هیچ شرایطی منو ول نمیکنه و از باباش حمایت کنه با اینکه باباشو خیلی دوست داره . حتی روزی که خدا زده باشه پس کله من و خل شده باشم و سر جوجو داد زده باشم..همچین بزرگواری میکنه و میاد بغلم و همه چی فراموش میکنه که دلم میخواد قورتش بدم که دوباره بره سر جای اولش ..تو دل خودم .. که هیچ چیز و هیچ کسی نتونه بهش آسیب برسونه!

اعتراضات رسمی یک نی نی چهارده ماهه !

اعتراضات رسمی یک نی نی چهارده ماهه! با تکیه بر ضرب المثل مشهور؛ فلفل نبین چه ریزه، بشکن بریز تو آبگوشت!!!

آقای پدر! در کمال احترام خواهشمندم اینقدر لب و لوچه ی پیاز خورده ی غیر پاستوریزه، و سار و سیبیل سیخ سیخی آهار نشده ات را به سر و صورت حساس من نمالید! plz

خانوم مادر! جیغ زدن شما هنگام شناسایی اجسام داخل خانه توسط حس چشایی من، نه تنها کمکی به رشد فکری من نمی کنه، بلکه برای دبی شیر شما هم مضر است!!! لازم به ذکر است که سوسک هم یکی از اجسام داخل خانه محسوب می شود!

پدر محترم! هنگام دستچین کردن میوه، از دادن من به بغل اصغر آقای سبزی فروش خودداری نمایید. چشمهای تلسکوپی، گوشهای ماهواره ای و سیبیلهای دم الاغی اش مرا به یاد قرضهای شما می اندازد!

مخصوصاً وقتی که چشمهای خود را گشاد کرده، و با تکان دادن سر و لبهایش '' بول بول بول بول'' می کند! زهرمار، درد، مرض، کوفت! الهی کف شامپو تو چشت! شب بخوابی خواب بد ببینی! جیش کنی تو شلوارت!

مادر محترم! شصت پا وسیله ای است شخصی، که اختیارش رو دارم! لطفاً هرگاه سعی در خوردن شصت پای شما نمودم، گیر بدهید!

آقای پدر! هنگام دعوا با خانوم مادر، به جای پرت کردن قابلمه و ماهی تابه به روی زمین، از چینی های توی کابینت استفاده نمایید! اکشن بودن دعوا به همین چیزاست!

خانوم مادر! از مصرف هله هوله ی زیاد پرهیز نمایید! این عمل نه تنها برای سلامتی شما خوب نیست، بلکه موجب می شود که شیرتان بوی'' بچه سوسک مرده'' بدهد.

آقای پدر! کودکان توانایی کافی برای حفظ جیش خود ندارند و این توانایی هنگامی که شما شکم مرا ''پووووووف'' می کنید به حداقل می رسد! الان بگم که بعد شرمنده تون نشم!

غدیر

ای کاش علی شویم و عالی باشیم 

هم سفره کاسه سفالی باشیم 

چون سکه به دست کودکی برق زنیم 

نان آور سفره های خالی باشیم 

 

عید بیعت مبارک

بیوگرافی

خدا رو شکر که بعد از چندین سال تنبلی بالاخره عزمم جزم کردم و تصمیم گرفتم که بیام و یه وبلاگکی بسازم و توش یه چیزائی بنویسم و یه روحیه ای بگیرم.

ایشالله به حق پنج تن آل عبا مثل وبلاگ قدیمیه به دست باد سپرده نشه که الان حتی نمیدونم اسمش چی بود !!!

خب....

اول بسم الله یه کم از خودم بگم.  

خانمی 28 ساله( همراه با آب , برق , گاز , تلفن ) که کمتر از یه ماه پیش رفتم تو 29 .... یه دختر دارم مثل گل می مونه.....خدائیش که فک کنم هیچ کس اندازه دیبای مو فرفریم دوست نداشته باشم...دیبای من 2 سال و 8 ماهشه... تموم زندگی منه.... البته به بابای دیبا هم میگم که تو همه زندگی منی ...نیست که مردا خیلی نازک نارنجی هستن و نیاز به محبت دارن باید مدام الکی هم شده قربون صدقه اشون بری که مبادا یه روز برن و یه دسته گل به آب بدن ....اونوقت بیا و درستش کن ! از شوخی گذشته , همسرم..قند عسلم.. جیگر خودم.. خیلیییییییییییییی ماهه.. خدا پدر و مادرشو بیامرزه که عجب چیزی درست کردن !آقای همسر ما در نهایت خوبی , صبوری , همدلی , خوش اخلاقی , مردم داری و ... به سر میبرن....خدا رو 100000 مرتبه شکر که همچین همسر و فرزندی نصیب من کرده .  

راستی...

اون بالا مالاها یه چیزی نوشتم...خوندیش ؟؟؟

" رسم عاشقی در این است که ...... "

یادش به خیر .. ای جوونی ..کجائی که یادت به خیر ؟! تف به این دنیا .... چقدر زود میگذره ! اون روزها که عاشق معشوق بودیم ( فک نکنید الان نیستیم !! ) یه روز تو یونیورسیتی آقای همسر ( البته اون روزا سمت ایشون آقای همسر نبود ... ایشون حکم اون شاهزاده سوار بر اسب سفید برام داشت ) یه کاغذ پاره پوره به اندازه 7*3 سانت(شاید هم کوچیکتر) بهم داد که فکر کنم با مداد سیاه یا شاید هم خودکار مشکی که جوهرش داشت تموم میشد روش اون جمله بالائی رو نوشته بود ... انقده ذوق کردم که نگو ! خدائیش داشتم ذوق مرگ میشدم ! اون کاغذ برای من خیلی عزیزبود. حالا اگه ما خانما بودیم, میرفتیم پیش یه خطاط که تو مسابقات لیگ برتر باشگاههای اروپا قهرمان شده باشه ..ازش میخواستیم تمام زور خودش بزنه...اون جمله رو برامون بنویسه و بعد اون کاغذ میذاشتیم تو یه پاکت شیک که با کلی قلب ملب قرمز مرمز تزئینش کرده بودیم ...و در نهایت یه کاغذ کادو خوشگل و یه روبان قرمز ! اونوقت با فیس و چ س میرفتیم پیش همون شاهزادهه و کلی هم کلاس که برات یه یادگاری زیبا آوردم .. شاهزادهه یه نگاهی بهش میکنه ...روبان میکنه و میندازه رو زمین , کاغذ کادو پاره میکنه ( اون لحظه انگاری قلبمون پاره میکنه ) از تو پاکت کاغذ بر میداره و چه توقعی ازش داری ؟ من اگه بودم توقع داشتم که بگه : " عزیزم , این بهترین هدیه هستش که تا حالا کسی بهم داده.. چه جمله زیبائی ! چه خط قشنگی ! " امممممما .. شاهزادهه بهت میگه :"" ای کلک ! کلاس خطاطی میری ؟ از تمرین هات برام آوردی ؟ بدک نیست."" آخرش میدونی بعد از این همه سگ دو زدن و تلاش برای جذب شاهزاده , عاقبت اون کاغذه چی میشه ؟ یا تو دانشگاه جاش میذاره و دیگه هم پیدا نمیشه .. یا به عنوان اسباب بازی تقدیم خواهرزاده شاهزاده میشه که موشک بسازه و سرش گرم باشه ( خدا وکیلی این مورد راست میگم.. چون به سر خودم اومده )

برای دومین بار عرض میکنم  ..از شوخی گذشته, اون روزا روزی صد بار اون کاغذ نگا میکردم و چقدر برام بارزش بود و الان بعد از گذشت چند سال جمله نوشته شده تواون کاغذ برام ارزشمنده .

خدا رو شکر که بعد از چندین سال تنبلی بالاخره عزمم جزم کردم و تصمیم گرفتم که بیام و یه وبلاگکی بسازم و توش یه چیزائی بنویسم و یه روحیه ای بگیرم.

ایشالله به حق پنج تن آل عبا مثل وبلاگ قدیمیه به دست باد سپرده نشه که الان حتی نمیدونم اسمش چی بود !!!

خب....

اول بسم الله یه کم از خودم بگم.

راستی...

اون بالا مالاها یه چیزی نوشتم...خوندیش ؟؟؟

" رسم عاشقی در این است که ...... "

یادش به خیر .. ای جوونی ..کجائی که یادت به خیر ؟! تف به این دنیا .... چقدر زود میگذره ! اون روزها که عاشق معشوق بودیم ( فک نکنید الان نیستیم !! ) یه روز تو یونیورسیتی آقای همسر ( البته اون روزا سمت ایشون آقای همسر نبود ... ایشون حکم اون شاهزاده سوار بر اسب سفید برام داشت ) یه کاغذ پاره پوره به اندازه 7*3 سانت(شاید هم کوچیکتر) بهم داد که فکر کنم با مداد سیاه یا شاید هم خودکار مشکی که جوهرش داشت تموم میشد روش اون جمله بالائی رو نوشته بود ... انقده ذوق کردم که نگو ! خدائیش داشتم ذوق مرگ میشدم ! اون کاغذ برای من خیلی عزیزبود. حالا اگه ما خانما بودیم, میرفتیم پیش یه خطاط که تو مسابقات لیگ برتر باشگاههای اروپا قهرمان شده باشه ..ازش میخواستیم تمام زور خودش بزنه...اون جمله رو برامون بنویسه و بعد اون کاغذ میذاشتیم تو یه پاکت شیک که با کلی قلب ملب قرمز مرمز تزئینش کرده بودیم ...و در نهایت یه کاغذ کادو خوشگل و یه روبان قرمز ! اونوقت با فیس و چ س میرفتیم پیش همون شاهزادهه و کلی هم کلاس که برات یه یادگاری زیبا آوردم .. شاهزادهه یه نگاهی بهش میکنه ...روبان میکنه و میندازه رو زمین , کاغذ کادو پاره میکنه ( اون لحظه انگاری قلبمون پاره میکنه ) از تو پاکت کاغذ بر میداره و چه توقعی ازش داری ؟ من اگه بودم توقع داشتم که بگه : " عزیزم , این بهترین هدیه هستش که تا حالا کسی بهم داده.. چه جمله زیبائی ! چه خط قشنگی ! " امممممما .. شاهزادهه بهت میگه :"" ای کلک ! کلاس خطاطی میری ؟ از تمرین هات برام آوردی ؟ بدک نیست."" آخرش میدونی بعد از این همه سگ دو زدن و تلاش برای جذب شاهزاده , عاقبت اون کاغذه چی میشه ؟ یا تو دانشگاه جاش میذاره و دیگه هم پیدا نمیشه .. یا به عنوان اسباب بازی تقدیم خواهرزاده شاهزاده میشه که موشک بسازه و سرش گرم باشه ( خدا وکیلی این مورد راست میگم.. چون به سر خودم اومده )

برای دومین بار عرض میکنم عروس خانم ..از شوخی گذشته, اون روزا روزی صد بار اون کاغذ نگا میکردم و چقدر برام بارزش بود و الان بعد از گذشت چند سال جمله نوشته شده تواون کاغذ برام ارزشمنده .

خانمی 28 ساله( همراه با آب , برق , گاز , تلفن ) که کمتر از یه ماه پیش رفتم تو 29 .... یه دختر دارم مثل گل می مونه.....خدائیش که فک کنم هیچ کس اندازه دیبای مو فرفریم دوست نداشته باشم...دیبای من 2 سال و 8 ماهشه... تموم زندگی منه.... البته به بابای دیبا هم میگم که تو همه زندگی منی ...نیست که مردا خیلی نازک نارنجی هستن و نیاز به محبت دارن باید مدام الکی هم شده قربون صدقه اشون بری که مبادا یه روز برن و یه دسته گل به آب بدن ....اونوقت بیا و درستش کن ! از شوخی گذشته , همسرم..قند عسلم.. جیگر خودم.. خیلیییییییییییییی ماهه.. خدا پدر و مادرشو بیامرزه که عجب چیزی درست کردن !آقای همسر ما در نهایت خوبی , صبوری , همدلی , خوش اخلاقی , مردم داری و ... به سر میبرن....خدا رو 100000 مرتبه شکر که همچین همسر و فرزندی نصیب من کرده .