می نویسم که یادم بمونه ... .

رسم عاشقی در این است که عاشق به تمام مظاهر معشوق دل ببندد و او را در هر لباسی که میبیند تقدیس کند .

می نویسم که یادم بمونه ... .

رسم عاشقی در این است که عاشق به تمام مظاهر معشوق دل ببندد و او را در هر لباسی که میبیند تقدیس کند .

راستی چرا من اینقدر خسته ام ؟


>  راستی
>
چرا من اینقدر خسته ام؟
>  
الان حدود ۱ سال است که
>
خیلی خسته ام و این هفته آخر هم که
>
دیگه دارم از پا می افتم. چرا ؟
>
همیشه فکر می کردم کمی تنبل ام
>
اما حالا دقیقا حساب کرده ام و
>
متوجه شده ام که خیلی کار می کنم.
>
ببینید ما توی

>
>
ایران ۷۲ میلیون جمعیت
>
داریم که۱۳
>  
میلیون اونها بازنشسته هستن
>  
می مونه ۵۹ میلیون نفر. از این
>  
تعداد، ۲۴ میلیون دانش آموز و
>  
دانشجو هستند یعنی برای
>
انجام کارها فقط ۳۵ میلیون نفر
>
باقی
>  
میمونند. توی کشور ۱۰ میلیون
>
>  
نفر
>  
هم توی ادارات دولتی شاغل
>  
هستند که
>  
خب عملا کاری انجام نمی دن. پس
>  
برای
>  
پیش بردن کارها تنها ۲۵ میلیون
>  
نفر
>  
باقی می مونند. از این ۲۵
>  
میلیون
>  
نفر هم تقریبا ۴ میلیون
>
نفر آخوند
>  
و ملا و سانسورچی اینترنت و
>
>  
نماینده مجلس هستند پس فقط ۲۱
>  
میلیون باقی می مونن و اگر
>  
بدونیم
>  
که تقریبا ۱۷ میلیون آدم جویای
>  
کار
>  
داریم، معنیش این خواهد بود که
>  
کل کارهای مملکت رو ۴ میلیون
>
نفر
>  
دارن
>  
انجام میدن. اما حدود ۲ میلیون
>
>  
نفر
>  
هم نیروهای مسلح داریم و این
>  
یعنی فقط ۲ میلیون نفر نیروی
>
کار
>  
باقی
>  
میمونن. از بین این دو میلیون
>  
نفر،
>  
۶۴۶۹۰۰عضو پلیس و وزارت
 >  
اطلاعات و
>    
نیروهای سرکوب هستند پس کلا می
 >  
مونیم ۱۳۵۳۱۰۰. حالا این وسط
>
 >  
۶۴۹۸۷۶نفر بیمار داریم که قدرت
>  
کار ندارند و بار کارهای کشور
>  
افتاده روی دوش ۸۰۶۲۰۰ نفر از
 >  
جمعیت. فراموش کردم بگم که ما
 >  
دقیقا ۸۰۶۱۸۶ نفر هم ممنوع
 >  
القلم،
 >  
ممنوع التصویر، ممنوع الصدا و
 >  
دیگر انواع زندانی داریم پس کل
>
 >  
کارهای کشور افتاده روی دوش ۱۴
 >  
نفر! از این چهار ده نفر ۱۲
 >  
تاشون
 >  
عضو شورای نگهبان هستند و پس
 >  
متوجه
 >  
می شیم که کل کارهای کشور
 >  
افتاده
 >  
روی دوش دو نفر: من و تو ! و تو هم
 >  
که
 >  
داری ایمیل میخونی

پیامی از سوی خدا

می دانم هراز گاهی دلت تنگ می شود

.
همان دلهای بزرگی که جای من در آن است

آنقدر تنگ میشود که حتی یادت می رود من آنجایم
.
دلتنگی هایت را از خودت بپرس
.
و نگران هیچ چیز نباش
!
هنوز من هستم. هنوز خدایت همان خداست! هنوز روحت از جنس من است
!
اما من نمی خواهم تو همان باشی
!
تو باید در هر زمان بهترین باشی
.
نگران شکستن دلت نباش
!
میدانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.و جنسش عوض نمی شود
...
و میدانی که من شکست ناپذیر هستم
...
و تو مرا داری
...
برای همیشه
!
چون هر وقت گریه میکنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد
...
چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای
...
چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم،

صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام
!
درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم
!
دلم نمی خواهد غمت را ببینم
...
می خواهم شاد باشی
...
این را من می خواهم
...
تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا
.
من گفتم : وجعلنا نومکم سباتا (ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم
)
و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود
...
نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می فشارد
.
شبها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟

اما، نه من هم دل به دلت بیدارم
!
فقط کافیست خوب گوش بسپاری
!
و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن
!
پروردگارت ...
با عشق !

اهم اخبار

من چون آدم تقریبا کم حرفی هستم , نوشتن زیاد هم برام سخته .

فکر میکردم که تو ایام عید بتونم بیشتر از قبل بنویسم ولی دقیقا برعکس شد ولی عیب نداره در عوض با بغل بغل خبرای خوش اومدم .  

 

باید عرض کنم که به دلیل حضور یکی از عمه خانمهای عزیزم که از سرزمین اوباما به وطن عزیزشان تشریف فرما شده اند و مثل همیشه محل اقامتشون "هتل جعفر" (خونه بابام) هست , ما خدا رو شکر از نعمت مسافرت در ایام عید محروم شدیم ... .

ور دل همدیگه گل میگفتیم و گل میشنفتیم ... انقدر خوش میگذشت که وسطهاش تصمیم گرفتیم شادیمونو چند برابر کنیم و دو تا جوون عاشق که سالها منتظر لحظه موعود بودن به وصال برسونیم .. عروس این ماجرا ,آبجی خانم بنده هستش و جناب داماد هم آرش خان , پسر عموی بنده . همونطور که پیش بینی میشد , شادی و شعف و شور و نشاط چند برابر شد و پنج شنبه آینده مراسم نامزدی این دو گل دلباخته هستش .

ایشالله که جواب آزمایشهاشون مشکلی نداشته باشه و همه چی خوب پیش بره . ( آمین )

از طرف دیگه هم مشغول برنامه ریزی برای تولد جوجو خانم هستم که خیلی نزدیکه . البته ناگفته نماند که تولد آقای همسر جان پنجم فروردین بود و براش یه عطر خوشبو خریدم که همش خودم استفاده میکنم .( چون من از عطرهای مردونه هم خوشم میاد )  

 

فردا هم دانشگاه دارم ولی نمیرم ...نگید چقدر ندید بدیده که روز اول هم میخواد بره دانشگاه ....فردا از صبح تا 11:30 یه درس 4 واحدی مهم داریم که فکر میکنم استاد این درس (سرکار خانم هدایت) رختخوابش توی دانشگاه پهنه و به زور باید بفرستنش خونه .... کلاسهاش بدون برو برگرد تشکیل میشه مگر اینکه تعطیل عمومی باشه و فکر میکنم اون روزاز ذوقش تو خونه یه دور برای شوهر موهرش درس بده که مبادا خدائی نکرده فاصله ای بین کتابها و خودش نیوفته ! براش اول عید و آخر عید و اینجور مناسبتها هیچ فرقی نداره و خاک تو سر حضور غیاب هم میکنه ! از اون بدتر این همکلاسی های بنده هستن که عین مور و ملخ میریزن تو کلاس و عین دور از جون شما خر هم فقط درس میخونن !

خلاصه من که مطمئنم فردا کلاس هدایت 100% تشکیل میشه ولی نمیرم چون گفته یه کتاب داستان 100 صفه ا ای تو 2 صفحه خلاصه کنیم و من هم نگاه به کتاب ننداختم.  

 

امروز هم که سیزده به در بود و روز خیلی خوبی بود . از ساعت 11 صبح تا 10 شب تو باغ بابا بودیم همراه با مامانمینا , عمه , و خونواده 2 تا عموهام . دیروز وقتی داشتیم برنامه ریزی میکردیم برای سیزده بدر , متوجه شدم که ماها فقط دنبال پر کردن شکم هستیم . مثلا میگفتیم همه فردا ساعت 11 تو باغ باشن و صبحونه میخوریم و شرح میدادیم که صبحونه باید چی باشه و بعد از اون میوه و آجیل و یواش یواش بساط منقل ردیف میکنیم برای کباب نهار که ما خونوادگی خیلی شکمو هستیم و باید بهترین و بیشترین خورده بشه و بعد از نهار هم سایر خوردنیها و برای بعد از ظهر هم که بنده به شدت هوس آش رشته کرده بودم و 3 جاری افتاده بودن به جون دیگ و یه آشی پختن که حرف نداشت.   

 

خدا رو شکر ایام عید تموم شد و شهر از حالت مردگی در میاد. از اینکه میبینم بیشتر فروشگاهها و مغازه ها و بازارها 2 هفته تعطیله و شهر تا حدودی حالت سکون و ثبات میگیره , خوشم نمیاد . دوست دارم همه چیز در حال حرکت و پیشرفت باشه.