با احمد زلیخا نشسته بودم رو نیمکت تو حیاط ..

احمد یه لوله پلاستیکی دستش بود و گذاشته بودش رو زمین و فک میکرد دنده اتوبوسه

هی دنده عوض میکرد و با مسافرای اتوبوسش و خودش حرف میزد

نقی پشت پنجره اتاقمون نسشته بود و از پشت نرده ها داشت حیاط رو نگاه میکرد ....

به احمد گفتم ، احمد تو دلت تنگ میشه؟

گفت با راننده حرف نزن حواسم پرت میشه

گفتم همین یه بار؟

گفت باشه بابا چی میگی؟ دلت تنگ میشه یعنی چی؟

گفتم واسه بقیه

گفت بقیه کیه؟

گفتم بابا زنت ، بچه ات ، مادرت..

تندی گفت مادرم مرده ، میدونم که مرده ...

گفتم حالا واسه بقیه شون

گفت دلم تنگ نمیشه اما دوست دارم ببینمشون

گفتم خب به این میگن دلتنگی

گفت نه دلم تنگ نمیشه اما دوست دارم زود به زود ببینمشون ...

نقی دستش رو گذاشته بود زیر چونه اش و داشت به من نگاه میکرد

دستم رو براش تکون دادم

اونم دست تکون داد به...

به احمد گفتم خب این اسمش دلتنگیه دیگه بابا

گفت نه ، به جای این حرفا اون بلیت رو از اون خانوم بگیر بده به من

بهش دادم بلیت رو ، پاره کرد و ریخت یه جایی نزدیک فرمون...

گفت تو چی؟

گفتم آره

گفت واسه کیا؟

گفتم همه

گفت دلت واسه منم تنگ میشه

گفتم خب آره

گفت کی؟

گفتم وقتی شبا خوابی و تو اتاق ما نیستی یا وقتی میرم خونه

گفت پس منم دلم برای تو تنگ میشه از این به بعد

بعدش ماشین رو نگه داشت و گفت رسیدیم ته خط من میرم چایی بخورم برم واسه سرویس بعدی ، تو ماشین نمیتونی بمونی پیاده شو....

منم پیاده شدم و رفتم اون یکی نیمکت نشستم

نقی سرش رو گذاشته بود رو دست هاش و دیگه چشم هاش معلوم نبود ، شایدم همونطوری پشت پنجرهخوابش برده بود ....

آخه هر چی دستت رسید که نباید نگاه کنی محسن جان ، از تو بعیده

اینو خانم فرخ پی بهم گفت.

آخه دیروز آقای اسدی از بلندگو صدا زد

تقی پناهی به دفتر ، تقی پناهی به دفتر ، تقی زود بیا دفتر

تقی تو اتاق بود داشت عکس های مجله رو نگاه میکرد ، هر روز سه چهار بار نگاه میکنه

مجله رو انداخت رو تختش و گفت محسن دست نزنی بهشا ، صفحش بهم نخوره ، بیام میفهمم

منم هیچی بهش نگفتم

تا بیاد نقی صدام کرد که برم پاهاشو بخارونم

پاهاش که زیر جوراب میره خارش میگیره

هر چی هم بهش میگیم جوراب هات رو در بیار گوش نمیکنه

تازه بعد ِ اینکه من پاهاش رو میخارونم دوباره جوراب هاش رو میده بالا

تقی برگشت و زود رفت زیر پتو و کشید رو سرش پتو رو

گفتم چیه دعوات شد؟

جواب نداد

منم ادامه ندادم

اما خودش چند لحظه بعد اومد بیرون

گفت اون زیر معلوم نیست ، تاریکه

گفتم چی؟

گفت به کسی نمیگین؟

کلله هامون رو تکون دادیم که نه

از زیر بلیزش یه سری عکس درآورد

وای عکس های عروسی بود فک کنم

همه زن بودن تو عکس

من فقط تونستم حاج خانوم اسدی و دختر کوچیکش رو بشناسم که چندبار واسه افطاری یا جشن اومدن روزبه

اما لباس زیادی نداشتن

موهاشونم معلوم بود

موهای اکثرشون زرد بود

هر عکس رو چند دقیقه طول میکشید تا ببینیم

یه دختر ِ لب هاش انقدر قرمز بود که نقی گفت اینو شوهرش زده تو دهنش که چرا لباس نپوشیده خون اومده

تقی حسابی و بیشتر از من و نقی زل میزد به عکس ها و آه میکشید

عکس ها مال خیلی وقت پیش بود

چون حاج خانوم اسدی خیلی جوون تر بود نسبت به وقتی که با چادر میومد روزبه

اما دخترشون بزرگتر بود تو عکس ها نسبت به الانش

به همین خاطر نفهمیدیم مال کی بود دقیقن

خلاصه بعد از من و نقی ، تقی نوبتی بچه ها رو میورد تو اتاق و عکس ها رو نشون میداد

تازه از بعضی ها مثل حاج اصغر و فرشید ننه و کامبیز پولم گرفت و گذاشت تو جورابش

یکی دو ساعت بعد آقای اسدی و کمالی اومدن تو اتاق و همه جا رو گشتن و عکس ها رو پیدا کردن

تو بلیز تقی بود

بعد هر کدوممون دو روز رفتیم انفرادی که قبلا گفتم کجاست

تو این فاصله خبرها رو به گوش خانم فرخ پی رسوندن و خیلی بد شد

دوست داشتم خانم فرخ پی نفمه که فهمید.

دیدم تقی داره تو راهرو بلند داد میزنه محسن ، محسن ، محسن ...

من پشت پنجره وایساده بودم تا خودم رو رسوندم دم در اتاق دیدم داره میدوه و یکی از دمپایی های قهوه ایش هم از پاش دراومد اما برنگشت بپوشدش ...

دستم رو گرفت و برد تو اتاق و در رو بست ...

گفتم چیه تقی چی شده؟ پری چیزیش شده؟ نقی کجاست؟

نفس نفس میزد اما گفت سمیه

گفتم سمیه چی؟

گفت میخوان از اینجا ببرنش جای دیگه

گفتم امکان نداره ، سمیه نمیره

گفت دست اون نیست که میبرنش ، پری گفت الان ساکش رو جمع کرده و میان دنبالش

زدم زیر گریه گفتم دروغ میگی

چرا اینطوری میگی؟

دوست داری من بگم پری رو میخوان ببرن؟

گفت به خدا راست میگم . ما رفیقیم

یه دفعه یکی زد به در و اومد تو اتاق

سمیه بود

گفتم سمیه؟ راست میگه؟

تقی راست میگه؟

سرش رو انداخت پایین. اشک از چشماش ریخت

پروانه های دور موهاشم گریه میکردن و هی جون میدادن دور موهاش ، آخه لاغرن و با گریه تموم میشن.

من بلندتر گریه کردم

سمیه اومد جلوتر و دست هام رو گرفت

تقی رفت رو تختش و رفت زیر پتو و پتو رو کشید رو سرش

سمیه نگام میکرد و ریز ریز گریه میکرد

نمیدونستم اشکاش اینقدر کوچیکه

سمیه گفت محسن

اونقدر گریه میکردم که نتونستم جوابش رو بدم

بازم گفت محسن ؟

محسن؟

یهو بلندگو سمیه رو صدا زد که بره دفتر آقای اسدی

چشم هام رو بستم و دندونام رو رو هم فشار دادم و دست های سمیه رو هم تو دست هام

و یهو از خواب بیدار شدم

تقی و نقی بالای سرم بودن...

خوابم رو واسشون تعریف کردم

گفت بدبخت تو که واسه سمیه اینطوری میکنی اگه یه روز من بخوام برم چیکار میکنی؟

رفتم پشت پنجره وایسادم و اشک تو چشم هام جمع شد . چشمام یهو شد عین رنگین مون که تو پارک روزبه درست میشه بعد بارون

نقی گفت محسن بغل پایین اون درخ چنار تو حیاط یه کلاغ بود تا وقتی بیام بالا سرت ، هست هنوز ؟

نگاه کردم

گفتم نه نقی رفته نیست...