می نویسم که یادم بمونه ... .

رسم عاشقی در این است که عاشق به تمام مظاهر معشوق دل ببندد و او را در هر لباسی که میبیند تقدیس کند .

می نویسم که یادم بمونه ... .

رسم عاشقی در این است که عاشق به تمام مظاهر معشوق دل ببندد و او را در هر لباسی که میبیند تقدیس کند .

بایدها و نبایدهای سه گانه زندگی

Three things in life that are never certain


سه چیز در زندگی پایدار نیستند

Dreamsرویاها


Successموفقیت ها

Fortuneشانس


Three things in life that, one gone never come backسه چیز در زندگی قابل برگشت نیستند

Timeزمان

Wordsگفتار

Opportunityموقعیت


Three things in human life are destroyedسه چیز در زندگی انسان را خراب می کنند

Alcohlالکل

Prideغرور

Angerعصبانیت


Three things that humans makeسه چیز انسانها را می سازند

Hard Workکار سخت
Sincerityصمیمیت

Commitmentتعهد


Three things in life that are most valuableسه چیز در زندگی بسیار ارزشمند هستند
Loveعشق

Self-Confidenceاعتماد به نفس

Friendsدوستان


Three things in life that may never be lostسه چیز در زندگی که هرگز نباید از بین بروند

Peaceآرامش

Hopeامید

Honestyصداقت

And how beautiful these three important things
in life perspective Dr.Ali Shariati stated
و چه زیبا این سه چیز مهم در زندگی از دیدگاه دکتر علی شریعتی بیان شده

Do not rely on three things neverبه سه چیز هرگز تکیه نکن
Prideغرور

Lieدروغ

Loveعشق
Gallop is human with prideانسان با غرور می تازد

Be lost with telling liesبا دروغ می بازد

And dies with loveو با عشق می میرد



Happiness in our lives has three primaryخوشبختی زندگی ما بر سه اصل است

Experience Yesterdayتجربه از دیروز
Use Todayاستفاده از امروز

Hope Tomorrowامید به فردا
Ruin our lives is the three principleتباهی زندگی ما نیز بر سه اصل است

Regret Yesterdayحسرت دیروز
Waste Todayاتلاف امروز

Fear of Tomorrowترس از فردا

آخر و عاقبتم چی میشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

- قبلا حدس میزدم که وقتی پیر شم به احتمال خیلی زیاد آلزایمر میگیرم !خیلی چیزها از قدیم یادم نمیاد . البته همچین هم اوضام خراب نیست که فک کنید مثلا یادم نمیاد که اسم مامان بزرگم چیه یا تاریخ عروسیم کی بود ! چیزهای خیلی جزئی گاهی فراموش میکنم. حالا حدودا مدت 2 ماهیه که یه مریضی جدید گرفتم . نمیدونم اسم بیماریم چیه ؟ اصلا نمیدونم دردم علاج داره یا نه ؟ کلا مریضی شاد و فرح بخشیه , چون باعث میشه بقیه و حتی خودم حسابی بخندیم . موضوع مریضی تو مایه های سوتی دادن و چرت و پرت گفتنه . مثلا امروز رفتم آرایشگاه که اصلاح کنم و دستی رو سر و گوش خودمون بکشیم .فکر میکنید به جای اینکه بگم من اصلاح دارم چی بلغور کردم و تحویلشون دادم ؟؟ به خانمه گفتم که من } اسهال } دارم !! باورم نمیشه ! مریضیم خیلی پیشرفت کرده . تا حالا به شباهت بین اصلاح و اسهال فکر نکرده بودم.

چند وقت پیش با همسر جان رفتیم مراسم مهمونی دوستش که با مادرش از کربلا اومده بودن , وقتی وارد مجلس شدم دنبال مادرش گشتم که بهش زیارت قبول بگم ...دیدم یه خانم میانسال خیلی خنده رو و زبل اومد جلو و رو بوسی و این حرفها که خیلی میترسیدم با خودش از کربلا آنفلوانزای خوکی آورده باشه و با ماچ و موچ بچسبونش به صورتم و دیگه فااااااااتحه ! خلاصه که به خیر گذشته و خوکی موکی هم نشدیم.بگذریم .... من آبرو ریز به جای اینکه بگم من خانم حمید هستم , گفتم که من مادر حمید هستم ! آخه یعنی چی ؟ ؟؟؟ ؟ خانمه یه نگاهی به سر تا پای من انداخت و لبهاشو جمع و جور کرد و دیگه از اون خنده ملیحش خبری نبود . همین آقای دوست به همسر جان گفته بود که حمید شنیدم که مادرت زنده شده و اومده بود مراسم ما !!!!!!!!!

باور کنید اگه بخوام بگم باید یه طوماراز این حرکات و رفتارهای نابهنجارم بنویسم .

حالا بنده از همه شما دوستان عزیز که با خدا رابطه عمیق و جدی دارید خواهش میکنم که برای من فلک زده هم یه ریزه دعا کنید که برگردم به زندگی سابقم.

- اگه دستم به این ویکتوریا (farsi1 )برسه اول از همه یه موچین بر میدارم و ابروهاشو نازک میکنم و بعد اسهالش میکنم ...ببخشید اصلاحش میکنم .. مرده شورش ! اون چتری های عهد گوبلان خانیشم میدم بالا و روی موهاش هم یه رنگ قهوه ای میذارم . چرا این شکلیه ؟ حالمو به هم میزنه با اون قیافه و تیپش .

- فعلا هم تصمیممون عوض شده و به این نتیجه رسیدیم که جوجوی ما خیلی جوجوه و زوده که بره مهد و باید زیر بال و پر من بمونه تا وقتش برسه.

 

خدا ! جوجوی من در پناه تو شاد باشه .

فکر نمیکردم بتونم به این زودی تصمیم به این مهمی بگیرم . طبق برنامه ریزی خودم دیبا باید وقتی که 4 سالش تموم میشد بره مهد ولی یه شبه نظرم عوض شد و فکر میکنم که الان مهد برای دیبا خوبه .

خودش هم دوست داره که بره مهد و با دوستای جدید بازی کنه.

الان داشتم وسائل مورد نیاز فردا رو براش آماده میکردم که بذارم تو کیفش . یه لحظه استرس و نگرانی کل وجودمو گرفت و قطراتی اشک از گوشه چشام با آرامش به پائین خزید ( من جون میدم برای شاعر شدن و این صوبتا )! یاد روز کنکور افتادم! مداد سیاهم نوک داره ؟ پاک کن برداشتم ؟ وای تراش یادم نره ! دستمال کاغذی به مقدار زیاد برای پاک کردن اشک چشمم که مثل آب چشمه زلاله و همینطوریه مشت شکلات که اگه فشارم اومد پائین سریع یه دونه بندازم بالا . امشب هم انگاری بچه رو میخوام بفرستم خارجه !!! براش کلی خوراکی گذاشتم ! گفتم نکنه بچه مثلا هوس بادوم هندی یا کیک و چیز دیگه بکنه, حداقل تو کیفش داشته باشه .

خلاصه که خراب این مرام مادرانه ام هستم !!!