Three things in life that are never certain
- قبلا حدس میزدم که وقتی پیر شم به احتمال خیلی زیاد آلزایمر میگیرم !خیلی چیزها از قدیم یادم نمیاد . البته همچین هم اوضام خراب نیست که فک کنید مثلا یادم نمیاد که اسم مامان بزرگم چیه یا تاریخ عروسیم کی بود ! چیزهای خیلی جزئی گاهی فراموش میکنم. حالا حدودا مدت 2 ماهیه که یه مریضی جدید گرفتم . نمیدونم اسم بیماریم چیه ؟ اصلا نمیدونم دردم علاج داره یا نه ؟ کلا مریضی شاد و فرح بخشیه , چون باعث میشه بقیه و حتی خودم حسابی بخندیم . موضوع مریضی تو مایه های سوتی دادن و چرت و پرت گفتنه . مثلا امروز رفتم آرایشگاه که اصلاح کنم و دستی رو سر و گوش خودمون بکشیم .فکر میکنید به جای اینکه بگم من اصلاح دارم چی بلغور کردم و تحویلشون دادم ؟؟ به خانمه گفتم که من } اسهال } دارم !! باورم نمیشه ! مریضیم خیلی پیشرفت کرده . تا حالا به شباهت بین اصلاح و اسهال فکر نکرده بودم.
چند وقت پیش با همسر جان رفتیم مراسم مهمونی دوستش که با مادرش از کربلا اومده بودن , وقتی وارد مجلس شدم دنبال مادرش گشتم که بهش زیارت قبول بگم ...دیدم یه خانم میانسال خیلی خنده رو و زبل اومد جلو و رو بوسی و این حرفها که خیلی میترسیدم با خودش از کربلا آنفلوانزای خوکی آورده باشه و با ماچ و موچ بچسبونش به صورتم و دیگه فااااااااتحه ! خلاصه که به خیر گذشته و خوکی موکی هم نشدیم.بگذریم .... من آبرو ریز به جای اینکه بگم من خانم حمید هستم , گفتم که من مادر حمید هستم ! آخه یعنی چی ؟ ؟؟؟ ؟ خانمه یه نگاهی به سر تا پای من انداخت و لبهاشو جمع و جور کرد و دیگه از اون خنده ملیحش خبری نبود . همین آقای دوست به همسر جان گفته بود که حمید شنیدم که مادرت زنده شده و اومده بود مراسم ما !!!!!!!!!
باور کنید اگه بخوام بگم باید یه طوماراز این حرکات و رفتارهای نابهنجارم بنویسم .
حالا بنده از همه شما دوستان عزیز که با خدا رابطه عمیق و جدی دارید خواهش میکنم که برای من فلک زده هم یه ریزه دعا کنید که برگردم به زندگی سابقم.
- اگه دستم به این ویکتوریا (farsi1 )برسه اول از همه یه موچین بر میدارم و ابروهاشو نازک میکنم و بعد اسهالش میکنم ...ببخشید اصلاحش میکنم .. مرده شورش ! اون چتری های عهد گوبلان خانیشم میدم بالا و روی موهاش هم یه رنگ قهوه ای میذارم . چرا این شکلیه ؟ حالمو به هم میزنه با اون قیافه و تیپش .
- فعلا هم تصمیممون عوض شده و به این نتیجه رسیدیم که جوجوی ما خیلی جوجوه و زوده که بره مهد و باید زیر بال و پر من بمونه تا وقتش برسه.
فکر نمیکردم بتونم به این زودی تصمیم به این مهمی بگیرم . طبق برنامه ریزی خودم دیبا باید وقتی که 4 سالش تموم میشد بره مهد ولی یه شبه نظرم عوض شد و فکر میکنم که الان مهد برای دیبا خوبه .
خودش هم دوست داره که بره مهد و با دوستای جدید بازی کنه.
الان داشتم وسائل مورد نیاز فردا رو براش آماده میکردم که بذارم تو کیفش . یه لحظه استرس و نگرانی کل وجودمو گرفت و قطراتی اشک از گوشه چشام با آرامش به پائین خزید ( من جون میدم برای شاعر شدن و این صوبتا )! یاد روز کنکور افتادم! مداد سیاهم نوک داره ؟ پاک کن برداشتم ؟ وای تراش یادم نره ! دستمال کاغذی به مقدار زیاد برای پاک کردن اشک چشمم که مثل آب چشمه زلاله و همینطوریه مشت شکلات که اگه فشارم اومد پائین سریع یه دونه بندازم بالا . امشب هم انگاری بچه رو میخوام بفرستم خارجه !!! براش کلی خوراکی گذاشتم ! گفتم نکنه بچه مثلا هوس بادوم هندی یا کیک و چیز دیگه بکنه, حداقل تو کیفش داشته باشه .
خلاصه که خراب این مرام مادرانه ام هستم !!!