|
می دانم هراز گاهی دلت تنگ می شود
.من چون آدم تقریبا کم حرفی هستم , نوشتن زیاد هم برام سخته .
فکر میکردم که تو ایام عید بتونم بیشتر از قبل بنویسم ولی دقیقا برعکس شد ولی عیب نداره در عوض با بغل بغل خبرای خوش اومدم .
باید عرض کنم که به دلیل حضور یکی از عمه خانمهای عزیزم که از سرزمین اوباما به وطن عزیزشان تشریف فرما شده اند و مثل همیشه محل اقامتشون "هتل جعفر" (خونه بابام) هست , ما خدا رو شکر از نعمت مسافرت در ایام عید محروم شدیم ... .
ور دل همدیگه گل میگفتیم و گل میشنفتیم ... انقدر خوش میگذشت که وسطهاش تصمیم گرفتیم شادیمونو چند برابر کنیم و دو تا جوون عاشق که سالها منتظر لحظه موعود بودن به وصال برسونیم .. عروس این ماجرا ,آبجی خانم بنده هستش و جناب داماد هم آرش خان , پسر عموی بنده . همونطور که پیش بینی میشد , شادی و شعف و شور و نشاط چند برابر شد و پنج شنبه آینده مراسم نامزدی این دو گل دلباخته هستش .
ایشالله که جواب آزمایشهاشون مشکلی نداشته باشه و همه چی خوب پیش بره . ( آمین )
از طرف دیگه هم مشغول برنامه ریزی برای تولد جوجو خانم هستم که خیلی نزدیکه . البته ناگفته نماند که تولد آقای همسر جان پنجم فروردین بود و براش یه عطر خوشبو خریدم که همش خودم استفاده میکنم .( چون من از عطرهای مردونه هم خوشم میاد )
فردا هم دانشگاه دارم ولی نمیرم ...نگید چقدر ندید بدیده که روز اول هم میخواد بره دانشگاه ....فردا از صبح تا 11:30 یه درس 4 واحدی مهم داریم که فکر میکنم استاد این درس (سرکار خانم هدایت) رختخوابش توی دانشگاه پهنه و به زور باید بفرستنش خونه .... کلاسهاش بدون برو برگرد تشکیل میشه مگر اینکه تعطیل عمومی باشه و فکر میکنم اون روزاز ذوقش تو خونه یه دور برای شوهر موهرش درس بده که مبادا خدائی نکرده فاصله ای بین کتابها و خودش نیوفته ! براش اول عید و آخر عید و اینجور مناسبتها هیچ فرقی نداره و خاک تو سر حضور غیاب هم میکنه ! از اون بدتر این همکلاسی های بنده هستن که عین مور و ملخ میریزن تو کلاس و عین دور از جون شما خر هم فقط درس میخونن !
خلاصه من که مطمئنم فردا کلاس هدایت 100% تشکیل میشه ولی نمیرم چون گفته یه کتاب داستان 100 صفه ا ای تو 2 صفحه خلاصه کنیم و من هم نگاه به کتاب ننداختم.
امروز هم که سیزده به در بود و روز خیلی خوبی بود . از ساعت 11 صبح تا 10 شب تو باغ بابا بودیم همراه با مامانمینا , عمه , و خونواده 2 تا عموهام . دیروز وقتی داشتیم برنامه ریزی میکردیم برای سیزده بدر , متوجه شدم که ماها فقط دنبال پر کردن شکم هستیم . مثلا میگفتیم همه فردا ساعت 11 تو باغ باشن و صبحونه میخوریم و شرح میدادیم که صبحونه باید چی باشه و بعد از اون میوه و آجیل و یواش یواش بساط منقل ردیف میکنیم برای کباب نهار که ما خونوادگی خیلی شکمو هستیم و باید بهترین و بیشترین خورده بشه و بعد از نهار هم سایر خوردنیها و برای بعد از ظهر هم که بنده به شدت هوس آش رشته کرده بودم و 3 جاری افتاده بودن به جون دیگ و یه آشی پختن که حرف نداشت.
خدا رو شکر ایام عید تموم شد و شهر از حالت مردگی در میاد. از اینکه میبینم بیشتر فروشگاهها و مغازه ها و بازارها 2 هفته تعطیله و شهر تا حدودی حالت سکون و ثبات میگیره , خوشم نمیاد . دوست دارم همه چیز در حال حرکت و پیشرفت باشه.