خدا رو شکر که جدیدا بیشتر از قبل مفید تشریف دارم ! چند شبیه که دوباره " دزد گیر شبونه " شدم... شبها تا بوق سگ ( با عرض پوزش ) بیدارم و مطمئنا اگه دزدی قصد مال ما یا قاتلی قصد جان ما را بکند بنده همسر گرامی را مطلع میکنم و جون خودمونو نجات میدم و اونوقت میشم " پتروس فداکار " .
********************
امروز رفتم خونه خانم یکی از دوستای همسر جان , که تازه کلید بهشت گرفتن دستشون , از گل پسر 19 روزه اش میگفت و اینکه تو این مدت چقدر سختی کشیده و بچه داری چقدر سخته و از این حرفها ...
اصولا بنده جوجو جانمو زیاد تو مهمونیها نمیبرم مخصوصا اگه تو اون مهمونی همه بزرگ باشن و جوجه موجه ای نباشه ... حالا این مرضیه خانم قصه ما از اون روزا که جوجو جانم فنچ تشریف داشتن خبر ندارن .. حساسیت ها و توجه بیش از حد من به بچه .. تغذیه عالی .. ساعت دقیق خواب .. وابستگی بیش از حد جوجو به من ..بیش از حد مراقب سلامتیش بودن .. گزارش هفتگی وضعیت جسمیش به دکتر ( و منشی دکتر که خودش یه پا دکتر شده ) .. ترک کار از بدو بارداری .. 2 سال مرخصی از دانشگاه فقط به خاطر فنچم که خوب بزرگ بشه و هزار تا کار دیگه که نشون میداد من اصلا مادر سهل انگار و بی مسئولیتی نیستم .
اما حالا که دخترم بزرگ شده , نگرانی منم کمتر شده .. بیشتر خونه مامانم هست و خیالم راحت شده ..
داشتم میگفتم توی چند تا مهمونی مرضیه خانم دختر منو ندید ( چون خونه مامانم بود) ولی امروز دیبا هم با من اومد خونشون .. موقع خداحافظی مرضیه به من میگه : خوشم میاد از مدل بچه داریت , اصلا سخت نمیگیری و خیلی هم راحتی !!!!
من یه کم ناراحت شدم ... نمیدونم منظور دقیقش چی بود ! ولی من همچین نیستم که بچه رو بسپرم به امون خدا و خودم برم دنبال زندگیم .
میدونم اگه خونه مامانمینا هست خیلی خوشحال تره تا تنها خونه خودمون باشه و اونجا شادتره و بیشتر بهش خوش میگذره.
نبردن بچه تو مهمونی و خرید و عزا که نشون دهنده این نیست میخوای بچه رو از سر خودت وا کنی !
آرژانتین هم که گل کاشت
امروز تولدش بود ...
12 سالش تموم شد...
باورم نمیشه که یاسمن انقدر زود بزرگ شد ...
بعد از 6 سال دیدمش ...ماشالله خانمی شده برای خودش .
بدون اطلاع رفتیم خونشون .. خونواده پدریش جشن خیلی کوچیکی براش گرفته بودن .بر خلاف انتظار حمید , خیلی استقبال گرمی از ما کردن و حتی گفتن که چرا سالهای قبل نیومدید به دیدن یاسمن !
وقتی دیدمش که چقدر قد بلند شده , بغض سنگینی گلومو فشرد که نتونست زیاد طاقت بیاره و اشکهام تا موقع اومدن سرازیر بود. یاسمن یه کت و دامن کوتاه بنفش و مشکی پوشیده بود که به اندام خیلی زیباش میومد ..موهاش پر و مشکی و تا نزدیک کمرش بود . یاسمن با مریم مو نمیزنه ... انگار مامانش زنده شده و کنارمون نشسته .من و خواهر شوهر کوچیکه مدام گریه کردیم ولی خواهر شوهر بزرگه خیلی مقاومت کرد که به جای گریه با یاسمن حرف بزنه و از بودن کنارش لذت ببره.
با خودم فکر میکردم که یاسمن زندگی قبلیشو داره ؟؟؟!!! پدر و مادرش یاسمن و حسین رو تو ناز و نعمت بزرگ کردن , تو زندگیشون هیچی کم نداشتن ...اما حالا از اون خونواده و اون زندگی پر زرق و برق فقط یاسمن مونده و خاطره وحشتناک تصادف اون شب !
بیمارستان کسری و مهراد شده بود خونه دوم ما . یاد شبهائی افتادم که توی بیمارستان بالای سر یاسمن شاهد بدترین روزها و شبهای زندگیش بودم .. تا مدتها بعد از تصادف نابینا بود ... خدا چقدر بزرگی که سلامتیشو بهش برگردوندی.
موقع اومدن از ما خواستن که اتاق یاسمن ببینیم ... اتاق خیلی شیک و قشنگی بود .. تمام دکور اتاقش صورتی و بنفش بود , یه لحظه برگشتم و دیدم روبروی تختش روی دیوار یه تابلوی بزرگ عکس حسین و یاسمن نقاشی شده بود ! باز هم نتونستم جلوی گریه رو بگیرم .. وای که چقدر دلم برای حسین تنگ شده . مگه میتونم فراموش کنم که آقا تقی و مریم برای عقد من و مهمونی من چکار کردند .
روحشون شاد.
بسیار حیف که برزیل باخت !!!
عیب نداره من هم طرفدار برزیل هستم و هم آرژانتین ... فعلا امیدمون به آرژزانتینه .
دیشب ساعت ۳:۳۰ تا ۴ , حس مرگ بهم دست داده بود !
حسی که میگفت احتمالا تا 2 ساعت دیگه خواهم مرد و انقدر این حس بهم نزدیک بود که واقعا حالم بد شد ! تپش قلب .. بند اومدن زبان .. منگ شدن .. سنگینی سر ..
خدا خیرش بده , همسر جان انقدر نصفه شبی حرفهای چرت و پرت گفت که من بخندم و حواسم پرت بشه تا شاید حس مرگ گورشو گم کنه و بره !
موفق هم شد و بالاخره تقریبا آروم شدم و خوابم برد.
صبح بلند شدم و دیدم که زنده ام !!!!!
گفتم خدایا شکرت که من نمردم چون من خیلی از مردن میترسم.