می نویسم که یادم بمونه ... .

رسم عاشقی در این است که عاشق به تمام مظاهر معشوق دل ببندد و او را در هر لباسی که میبیند تقدیس کند .

می نویسم که یادم بمونه ... .

رسم عاشقی در این است که عاشق به تمام مظاهر معشوق دل ببندد و او را در هر لباسی که میبیند تقدیس کند .

مار زدگی

* دیشب خیلی دیر خوابیدم و صبح هم زود بیدار شدم و دیبا رو بردم کلاس , بعد از کلاسش گفتم که :" مادر جان موافقی با هم بریم بنزین بزنیم ؟ آخه ماشین فلک زده دو روزه داره با چراغ روشن بنزین خودشو میکشه ولی من حال ندارم که نیاز ماشین براورده کنم ! دیبا هم از خدا خواسته (مثل خودم ) اکی داد و رفتیم پمپ بنزین , تو راه هم که صدای Omid Ameri باید شنیده بشه ( گاها با صدای خیلی بلند ) خلاصه ما رفتیم و کارت دادم به آقاهه و گفتم که آقاهه کارت من 20 تا داره بزن و بقیه اش رو هم آزاد بزن و باک پر کن ! آقاهه هم رفت سراغ بنزین زدن و حواسم به دیبا بود که خوابش برده بود و داشتم فکر میکردم که غذا کتلت درست کنم خوبه ؟ دیبا خوب میخوره ؟ خلاصه بعد از یه سال آقاهه اومد و کارت داد و و گفت میشه 25 هزار تومن ! منم دادم و 2 هزار تومن هم دستمزد دادم ( یاد دوستم زهرا افتادم که میگه من وقتی بنزین میزنم به این بنزینکی ها !! 100 تومن یا 200 تومن میدم !!!!!!!!! میگم دیگه 100 تومن خیلیییی ستمه , بندازی تو صندوق صدقات پرتش میکنه بیرون) خلاصه ما اومدیم نزدیک خونه و دیدم که عقربه بنزین وسطه یعنی باک ماشین نصفه ست !!!!!!!!! گفتم جریان چیه ؟ من که گفتم پرش کنه ! همچنان که دیبا تو بغلم بود و کیف و بار و بندیل و ساک اسکیتش تو دستم بود و داشتم به بدبختی در حیاط باز میکردم به پولی که دادم فکر کردم . گفتم : ای دل غافل تو روز روشن کلاه رفت سرم ! باک نصفه و 20 تا هم با کارتم زده و 27 هزار تومن هم صاحب شده !

من چقدر حماقت کردم , موضوع پولش نیست ولی من مثل شاسگولا رفتار کردم و انگار دفعه اولمه یا از قیمتها خبر ندارم ! فکر کنم که آقاهه با خودش دعا دعا میکنه که من دوباره با پستش بخورم و یه کم مسخره ام کنه ... حالا میگم شاید هم با خودش فکر کرده من خارجکی ام و از نرخ بنزین خبر ندارم ! البته اگه این فکر بکنه خوبه ...پیشش با کلاس به نظر میام.

 

 

** ظهر دیبا میخواست بخوابه و منم که پایه ! به قصد خواب نیم ساعته نیت کردم و رفتم تو رختخواب . نشون به اون نشون که با هم 3 ساعت خوابیدیم . طفلی دخترم ! بعد از یه ساعت تو خواب هی وول خورد و بیدار شد و دیگه خوابش نمیبرد , ولی من انگار کوه کنده بودم ! بهش گفتم که دوباره بخوابه واونم گوش کرد .. نیم ساعت بعد یکی زنگ زد ! نمیتونستم چشامو باز کنم با هزار جون کندن از آیفون نگاه کردم و دیدم که یه آقای نفهمیه که ساعت 4 ظهر ! داره زنگ خونه مردم و میزنه و منم در باز نکردم و دوباره خوابیدم و یه ساعت بعد دیبا واقعا خوابش تکمیل تکمیل شده بود و هی وول میخورد و داشت سلب آسایش میکرد ! بهش گفتم : عزیزم بخواب ! خواب برای سلامتی خیلی خوبه ! و دوباره خوابیدیم و خلاصه بعد از 3 ساعت بیدار شدیم ولی انگاری منو تو هاون کوبیده بودن ... خواب زیاد تو روز نه تنها آدم سر حال نمیکنه بلکه خسته تر هم میشم . حالا امشب تا کی بیدار باشم الله اعلم !

 

 

*** وقتی 3 ساعت میخوابی باید خواب هم ببینی دیگه !

خواب دیدم بین دو تا از دندونهام انقدر نخ دندون کشیدم که دندونم افتاد ! واقعا افتاد ! دستمو گذاشتم جلوی دهنم و به زهرا و سهیلا میگفتم که زود باشید زنگ بزنید به دکتر علینژاد !

 

 

 

**** امشب حضور سبز و گرمی تو باغ داشتیم . مهمون هم داشتیم . برم سر اصل مطلب !

از اون تختی که روش میشینیم تا دستشوئی 200 متری فاصله ست و مسیرش تقریبا تاریکه و پر از علف و گل و درخت گردو وبعضی وقتا آشغالائی که بابام میریزه. امشب برای دفعه دوم که میخواستم برم WC ( گلاب به روتون )گفتم که باید تنها برم . زشته من زن گنده هر دفعه بخوام برم مستراح یکیو دنبال خودم راه بندازم ! مهمونا نمیگن چقدر لوسه ! چراغ قوه موبایلمو روشن کردم و دعا میکردم که یه موقعی سگها از کنارم رد نشن , هر چند خیلی سگهای بی بخاری هستن ولی نمیدونن که با یه تکونشون من نصف گوشت تنم آب میشه . دستشوئی باغ مدرن نیست و درش از یه پرده کلفت ساخته شده که برام خیلی آشناست ( فکر کنم که 1000 سال پیش زیر سفره ای مامانم بود ) خلاصه من با غرور تمام داشتم میرفتم و با خودم میگفتم که الان هر کی منو ببینه میگه : به به ! زن گنده بالاخره دل جیگر پیدا کرده و ساعت 12 شب تنهائی داره میره WC . رفتم تو دستشوئی و داشتم پرده رو صاف میکردم که کسی نتونه ناموسمو ببینه , چشمم افتاد به یه مار ! اولش کاملا زبونم بند اومده بود و واقعا نمیتونستم چیزی بگم . یه مارباریک تقریبا 70 سانتی که توی WC در مجاورت من , تو فاصله کمتر از یه متر داشت پیچ میخورد . وقتی یه کم از حالت گیجی و بهت در اومدم تصمیم گرفتم که مثل ای کی یو سان فکر کنم ! گفتم اگه داد بزنم و کمک بخوام یه آن ماره عصبانی میشه و نیشم میزنه و دیدم داره پیچ پیچ میخوره و میره بیرون از دستشوئی ! اول از همه خدا رو شکر کردم که داره منو تنها میذاره و بعد که کله بی ریختش از دستشوئی رفت بیرون پرده WC زدم بالا و نمیدونم تا چه ارتفاعی پریدم که تا حد امکان با مار نزدیک نباشم و تا اومدم بیرون از دستشوئی فرار کردم سمت جمعیت و داد میزدم : بابا مار ! بابا مار اینجاست ! بابام هم که تو شجاعت همتا نداره ( بدون اغراق میگم ) بدو بدو با یه بیل و چراغ قوه (در حد پرژکتور )اومد و بقیه هم مثل مور و ملخ دنبال بابام ! بابام خیلی دنبالش گشت ولی با اون همه آدرس شفاهی که بهش ادم و به دفعات براش کروکی کشیدم هیچ فایده ای نداشت و انگار که ماره رفت تو یه سوراخ موراخ ! 

الان همش احساس میکنم ماره کنارمه و میخواد باهام صحبت کنه و شاید هم نیشم بزنه !

یادمه بچه که بودم خیلی تنرس و شجاع بودم . همیشه من مثل پسر نداشته بابام بودم و عین سیریش همه جا دنبالش . چون تو باغ و بیابون و بستان زیاد میرفتیم جک و جونورای عجق وجق زیاد میدیم و هیچوقت یادم نمیره من دم مار میگرفتم و به همه نشون میدادم !!!! دم مار زنده !!! ریز و درشت و مرد و زن جرات نداشتن سمت مار بیان اونوقت من مار میگرفتم !!!! ( حالم از خودم بهم خورد ... ولی عجب نترس بودم !!!!!)  

قدیما چقدر مار زیاد بود ! الان تعدادشن کم شده حیوونیها !

نظرات 5 + ارسال نظر
یک جهان سومی چهارشنبه 3 شهریور 1389 ساعت 03:09 ب.ظ

چه عجب سوده خانم آپ کردند.
میگم خو میرفتی به یارو میگفتی یا یه راس میرفتی سراغ رئیسش.

اتفاقا تصمیم داشتم ولی همسر جان گفتن که یارو قبول نمیکنه و زیر بار نمیره و چون مبلغ کم بود ما هم گفتیم نوش جونش

فرشته چهارشنبه 3 شهریور 1389 ساعت 03:50 ب.ظ http://manegomshode.persianblog.ir/

وای تو را خدا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ من که اگر جای تو بودم مطمین باش بدون برو برگرد سکته را اونجا زده بودم در کنار وجود نازنین آقا ماره جان به جان آفرین تسلیم کرده بودم . اگر بدونی من چقدر از این موجود میترسم و بدم میاد حتی وقتی تلویزیون نشونش میده حالم بد میشه کانال را عوض میکنم. اصلا یه حس مور مور تو تنم ایجاد میشه وقتی میبینمش.

همه اینا که گفتی برای منم صادقه ... ولی قسمت بود که روی ماهشو ببینم دیگه !

مریم مامی دایانا پنج‌شنبه 4 شهریور 1389 ساعت 10:39 ق.ظ

سوده جون منم خیلی ترسیدم.

البته من توی شجاعت زبانزدم .... اما از مار یک جورایی چندشم میشه ... البته خب ترس هم داره .
خداروشکر که اسیبی ندیدی....

این تجربه ای میشه که ساعت ۱۲ شب نیاز به .... پیدا نکنی.

تو هم شجاعیییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خیلییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

آفرین !
*************
اون نیاز نگو که ساعت و وقت و موقع حالیش نمیشه !

زهرا شنبه 6 شهریور 1389 ساعت 02:08 ق.ظ


دویاره اسفند لازم شدی .

خودم فردا چادر به کمرم می بندم و با یه اسفند پر دود توپپپپپپپ ساعت 4 میام دم در خونتون قول هم میدم که 30 تومن بیشتر پولش نشه اونم چون رفیقی !

زود به زود آپ کن تا بیشتر تو یادت بمونه ما هم حالشو می بریم !

انقد از خانمی دیبا نگو فردا مهدیارو می بندم به پشتم میام خاستگاری ها !!!!!!! فقط گفته باشم جهازش باید تکمیل باشه از مار هم نترسه ظهر ها هم خوب بخوابه .

شما تشریف بیار ... ۳۰ تومن که سهله , زندگیم مال شما


ما خیال نداریم دختر شوهر بدیم .... این دیبا خانم باید تا ابد ور دل من و باباش بمونه ... برو دنبال یه دختر خانم دیگه ..

زهرا شنبه 6 شهریور 1389 ساعت 02:11 ق.ظ



یادم رفت قالب وبلاگت مبارکککککککککککککککککککک

خوشمان آمد !

قربون لطفت ... مهمترین حسنش اینه که زود باز میشه .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد