- قبلا حدس میزدم که وقتی پیر شم به احتمال خیلی زیاد آلزایمر میگیرم !خیلی چیزها از قدیم یادم نمیاد . البته همچین هم اوضام خراب نیست که فک کنید مثلا یادم نمیاد که اسم مامان بزرگم چیه یا تاریخ عروسیم کی بود ! چیزهای خیلی جزئی گاهی فراموش میکنم. حالا حدودا مدت 2 ماهیه که یه مریضی جدید گرفتم . نمیدونم اسم بیماریم چیه ؟ اصلا نمیدونم دردم علاج داره یا نه ؟ کلا مریضی شاد و فرح بخشیه , چون باعث میشه بقیه و حتی خودم حسابی بخندیم . موضوع مریضی تو مایه های سوتی دادن و چرت و پرت گفتنه . مثلا امروز رفتم آرایشگاه که اصلاح کنم و دستی رو سر و گوش خودمون بکشیم .فکر میکنید به جای اینکه بگم من اصلاح دارم چی بلغور کردم و تحویلشون دادم ؟؟ به خانمه گفتم که من } اسهال } دارم !! باورم نمیشه ! مریضیم خیلی پیشرفت کرده . تا حالا به شباهت بین اصلاح و اسهال فکر نکرده بودم.
چند وقت پیش با همسر جان رفتیم مراسم مهمونی دوستش که با مادرش از کربلا اومده بودن , وقتی وارد مجلس شدم دنبال مادرش گشتم که بهش زیارت قبول بگم ...دیدم یه خانم میانسال خیلی خنده رو و زبل اومد جلو و رو بوسی و این حرفها که خیلی میترسیدم با خودش از کربلا آنفلوانزای خوکی آورده باشه و با ماچ و موچ بچسبونش به صورتم و دیگه فااااااااتحه ! خلاصه که به خیر گذشته و خوکی موکی هم نشدیم.بگذریم .... من آبرو ریز به جای اینکه بگم من خانم حمید هستم , گفتم که من مادر حمید هستم ! آخه یعنی چی ؟ ؟؟؟ ؟ خانمه یه نگاهی به سر تا پای من انداخت و لبهاشو جمع و جور کرد و دیگه از اون خنده ملیحش خبری نبود . همین آقای دوست به همسر جان گفته بود که حمید شنیدم که مادرت زنده شده و اومده بود مراسم ما !!!!!!!!!
باور کنید اگه بخوام بگم باید یه طوماراز این حرکات و رفتارهای نابهنجارم بنویسم .
حالا بنده از همه شما دوستان عزیز که با خدا رابطه عمیق و جدی دارید خواهش میکنم که برای من فلک زده هم یه ریزه دعا کنید که برگردم به زندگی سابقم.
- اگه دستم به این ویکتوریا (farsi1 )برسه اول از همه یه موچین بر میدارم و ابروهاشو نازک میکنم و بعد اسهالش میکنم ...ببخشید اصلاحش میکنم .. مرده شورش ! اون چتری های عهد گوبلان خانیشم میدم بالا و روی موهاش هم یه رنگ قهوه ای میذارم . چرا این شکلیه ؟ حالمو به هم میزنه با اون قیافه و تیپش .
- فعلا هم تصمیممون عوض شده و به این نتیجه رسیدیم که جوجوی ما خیلی جوجوه و زوده که بره مهد و باید زیر بال و پر من بمونه تا وقتش برسه.
فکر نمیکردم بتونم به این زودی تصمیم به این مهمی بگیرم . طبق برنامه ریزی خودم دیبا باید وقتی که 4 سالش تموم میشد بره مهد ولی یه شبه نظرم عوض شد و فکر میکنم که الان مهد برای دیبا خوبه .
خودش هم دوست داره که بره مهد و با دوستای جدید بازی کنه.
الان داشتم وسائل مورد نیاز فردا رو براش آماده میکردم که بذارم تو کیفش . یه لحظه استرس و نگرانی کل وجودمو گرفت و قطراتی اشک از گوشه چشام با آرامش به پائین خزید ( من جون میدم برای شاعر شدن و این صوبتا )! یاد روز کنکور افتادم! مداد سیاهم نوک داره ؟ پاک کن برداشتم ؟ وای تراش یادم نره ! دستمال کاغذی به مقدار زیاد برای پاک کردن اشک چشمم که مثل آب چشمه زلاله و همینطوریه مشت شکلات که اگه فشارم اومد پائین سریع یه دونه بندازم بالا . امشب هم انگاری بچه رو میخوام بفرستم خارجه !!! براش کلی خوراکی گذاشتم ! گفتم نکنه بچه مثلا هوس بادوم هندی یا کیک و چیز دیگه بکنه, حداقل تو کیفش داشته باشه .
خلاصه که خراب این مرام مادرانه ام هستم !!!
زندگی کوتاه هست , قواعد را بشکن , سریع فراموش کن , به آرامی ببوس , واقعا عاشق باش , بدون محدودیت بخند و هیچ جیزی که باعث خنده ات میگردد را رد نکن .
و بدان
هر 60 ثانیه ای رو که با عصبانیت ناراحتی و یا دیوانگی بگذرانی ,از دست دادن یک دقیقه از خوشبختی است که دیگر به تو باز نمیگردد.
After Sept. 11th one company invited the remaining members of other companies who had been decimated by the attack on the Twin Towers to share ! their available office space
بعد از حادثه یازدهم سپتامبر که منجر به فروریختن برج های دو قلوی معروف آمریکا شد یک شرکت از بازماندگان شرکت های دیگری که افرادش از این حادثه جان سالم به در برده بودند خواست تا از فضای در دسترس شرکت آنها استفاده کنند
At a morning meeting, the head of security told stories of why these people were alive and all the stories were just
در صبح روز ملاقات مدیر واحد امنیت داستان زنده ماندن این افراد را برای بقیه نقل کرد و همه این داستان ها در یک چیز مشترک بودند و آن اتفاقات کوچک بود
...
..
.As you might know, the head of the company survived that day because his son started kindergartenمدیر شرکت آن روز نتوانست به برج برسد چرا که روز اول کودکستان پسرش بود
و باید شخصا در کودکستان حضور می یافتAnother fellow was alive because it was his turn to bring donutsهمکار دیگر زنده ماند چون نوبت او بود که برای بقیه شیرینی دونات بخردOne woman was late because her alarm clock didn''t go off in timeیکی از خانم ها دیرش شد چون ساعت زنگدارش سر وقت زنگ نزدOne of them missed his busیکی دیگر نتوانست به اتوبوس برسدOne spilled food on her clothes and had to taketime to change
یکی دیگر غذا روی لباسش ریخته بود و به خاطر تعویض لباسش تاخیر کرد
One''scar wouldn''t start
اتومبیل یکی دیگر روشن نشده بود
One went back to answer the telephone
یکی دیگر درست موقع خروج از منزل به خاطر زنگ تلفن مجبور شده بود برگردد
One had achild that dawdledand didn''t get ready as soon as he should haveیکی دیگر تاخیر بچه اش باعث شده بود که نتواند سروقت حاضر شود
One couldn''tget a taxiیکی دیگر تاکسی گیرش نیامده بود
The one that struck me was the man who put on a new pair of shoes that morning, took the various means to get to work but before he ! got there, he developed a blister on his foot. He stopped at a drugstore to buy a Band-Aid. That is why he is alive today
و یکی که مرا تحت تاثیر قرار داده بود کسی بود که آن روز صبح یک جفت کفش نو خریده بود و با وسایل مختلف سعی کرد به موقع سرکار حاضر شود. اما قبل از اینکه به برج ها برسد روی پایش تاول زده بود و به همین خاطر کنار یک دراگ استور ایستاد تا یک چسب زخم بخرد و به همین خاطر زنده ماند!
Now when I amstuck in traffic
miss an elevator
turn back to answer a ringing telephone
all the little things that annoy me
I think to myself
this is exactly where God wants me to beat this very moment
به همین خاطر هر وقت، در ترافیک گیر می افتم
آسانسوری را از دست می دهم
مجبورم برگردم تا تلفنی را جواب دهم
و همه چیزهای کوچکی که آزارم می دهد
با خودم فکر می کنم
که خدا می خواهد در این لحظه من زنده بمانمNext time your morning seems to begoing wrong
the children are slow getting dressed
you can''t seem to find the car keys
you hit every traffic light
don''t get mad or frustrated
God is at work watching over you
دفعه بعد هم که شما حس کردید صبح تان خوب شروع نشده است
بچه ها در لباس پوشیدن تاخیر دارند
نمی توانید کلید ماشین را پیدا کنید
با چراغ قرمز روبرو می شوید
عصبانی یا افسرده نشوید
بدانید که خدا مشغول مواظبت از شماست
دوست دارم به خاطرش , که مدتیه ذهنمو مشغول کرده اینجا بنویسم تا با باز کردن این صفحه باز هم به یادش بیوفتم .
باز باران بی ترانه
باز باران با تمام بی کسی های شبانه
می خورد بر مرد تنها
می چکد بر فرش خانه
باز می آید صدای چک چک غم
باز ماتم
من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمی دانم ، نمی فهمم
کجای قطره های بی کسی زیباست
نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد
کجای ذلتش زیباست
نمی فهمم
کجای اشک یک بابا
که سقفی از گِل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسرو پروانه های مرده اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد
نمی دانم
نمی دانم چرا مردم نمی دانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست
نمی فهمم
یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مرد
کودکی ده ساله بودم
می دویدم زیر باران ، از برای نان
مادرم افتاد
مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان می داد
فقط من بودم و باران و گِل های خیابان بود
نمی دانم
کجــــای این لجـــــن زیباست
بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالا دست
و آن باران که عشق دارد فقط جاریست برای عاشقان مست
و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب می داند
که این عدل زمینی ، عدل کم دارد
به نام ایزد
ای وطن ای مادر تاریخ ساز
ای مرا بر خاک تو روی نیاز
ای کویر تو بهشت جان من
عشق جاویدان من ایران من ای ز تو هستی گرفته ریشه ام
نیست جز اندیشه ات اندیشه ام
آرشی داری به تیر انداختن
دست بهرامی به شیر انداختن کاوه آهنگری ضحاک کش
پتک دشمن افکنی ناپاک کش رخشی و رستم بر او پا در رکاب
تا نبیند دشمنت هرگز به خواب
مرزداران دلیرت جان به کف
سرفرازن سپاهت صف به صف
وطن یعنی چه آباد و چه ویران
وطن یعنی همین جا یعنی ایران
یادم باشه که فردا برم پستخونه و بسته ارسالی تحویل بگیرم.
یادم باشه فردا باید 400 تا ظرف یه بار مصرف برای نذریمون بخرم.
یادم باشه که از داروخانه داروهامو بگیرم.
یادم باشه فردا شب که خواستیم بریم خونه حمید اینا 2 تا بسته بزرگ کاکائو بخریم.
یادم باشه سی دی رضوان بهش پس بدم.
یادم باشه بنویسم که تو مترو یه پسر بچه 4 ساله دستمال کاغذی میفروخت !
یادم باشه بنویسم که امروز از یه دختر معلول جسمی تو مترو عروسک خریدم !
دو تا داداش کوچولو یکی 7 ساله و اون یکی 4 ساله دارن کار میکنن. میان تو مترو و خورده ریز میفروشن , هر دوشون کلاه و شال گردن داشتند و پشتشون یه کیف کوله نا مرتب بود , لباسهای خاکی , کتونی پاره پوره تو پاشون بدون جوراب. تو دستهاشون دستمال کاغذی با فال حافظ بود. کوچیکه فقط میخندید ! نمیدونست که دنیا داره باهاش چکار میکنه . حتی بلد نبود حساب کتاب کنه .
نمیدونم پدر و مادرشون قدرشون میدونن ؟؟!! نمیدونم پدر و مادرشون کی هستن و اون موقع شب که اونها با التماس از مردم میخواستند دستمالهاشونو بخرن , اونها چکار میکردن ؟؟!!
کاش میدونستم!
حتی نمیدونم اون دختر 16-17 ساله معلول که امروز دیدم و عروسک میفروخت کی هست ؟؟؟ چرا کار میکنه ؟؟؟ من نمیگم کار کردن بده ولی اون دختر نمیتونست خوب حرف بزنه. دهنش کج بود. دستهاش کج مونده بود. بعد از کلی سر و کله زدن من و چند نفر دیگه باهاش با هزار بد بختی فهمیدیم که عروسکهاشو چند میفروشه.
ما نباید بگیم ما صاحب بچه هامون هستیم.
اونها خودشون صاحب حق هستند. اونها حق دارن از زندگی و از کودکیشون لذت ببرن.
بچه های بی گناه !
من با دیدن این بچه ها نمیتونم شاد باشم. با دیدنشون نمیتونم بغض گلومو قورت بدم.
دلم میخواد فقط بدونم چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
برای من این " یادم باشه ها " خیلی مهمه.
امیدوارم هممون به اندازه خودمون یه باری از رو دوش این آدمها برداریم .
لذت ببریم از شاد کردن یه بچه مظلوم و محروم.
آری , زندگی را با برگ زرد درختان سپری کردم.
آنان بودند که برای زندگی عطش آلودم خود را زیر پای عابران مینهادند تا برایم موسیقی از جنس خودشان بنوازند.
آری , می ستایم پائیز را , چون مردن برگها همچون شعر من است.
میدونم که همتون خیلی خوب میدونید که بچه ها برای باز کردن یه هدیه چه ذوق و شوقی دارن
مخصوصا اگه اون هدیه برای تولدشون باشه .انتظار برای گرفتن یه کادو , بخصوص اگه با یه کاغذ
رنگ ووارنگ شاد پیچیده شده باشه ,برای اونها خیلی شیرینه. من همیشه برای تولد بچه ها سعی
میکنم یه اسباب بازی یا لباسی چیزی بخرم. تقریبا 3 ماه پیش تولد چهار سالگی دختر دوستمون بود . دوستم خیلی دیر ما ها رو برای جشن دعوت کرد به خاطر همین من نتونستم چیزی بخرم. برای دخترش پنجاه تومن پول دادم. امشب همون خونواده خونه ما بودن و وسط شام دختر مورد نظر به من میگه :" خاله سوده , چرا برای تولد من کادو نخریدی ؟؟؟؟؟" !!!!!!!!!! ( مثل اینکه این موضوع تو این چند ماه خیلی اذیتش میکرد و امشب دیگه بغضشو شکوند و حرف دلشو زد ) منو میگی ! یه لحظه خیلی خجالت کشیدم . با خودم گفتم : ای تو روحت بچه . پس اون چی بود تو پاکت دو دستی تقدیمت
کردم !!!!!!. بهش گفتم :" فکر کنم پولی که من بهت دادم بابا یا مامانت زدن به جیب و بهت نگفتن ."
درس امشب : همیشه برای تولد نو گلان زندگی که اصلا ارزش پول نمیدونن باید یه هدیه بخری که
کلی ذوق کنی !