می نویسم که یادم بمونه ... .

رسم عاشقی در این است که عاشق به تمام مظاهر معشوق دل ببندد و او را در هر لباسی که میبیند تقدیس کند .

می نویسم که یادم بمونه ... .

رسم عاشقی در این است که عاشق به تمام مظاهر معشوق دل ببندد و او را در هر لباسی که میبیند تقدیس کند .

رویای الهام

چرا اینجوری ؟

مرگ حقه ولی خونواده الهام میتونن این داغ سنگین تحمل کنن ؟

چرا مردم رحم و مروت یادشون رفته ؟

چرا بعضی ها سر بریدن و خفه کردن آدمای دیگه براشون مثل آب خوردن میمونه ؟!

الهام خیلی جوون بود و مستحق این نبود که جلوی دختر 5 سالش چاقو بخوره و خفه بشه .

صوفیا خیلی کوچیکتر از اینه که تا مرز مرگ چاقو بخوره و این غم ابدی و سخت ببینه و تحمل کنه .

چرا باید تو بیمارستان مدام گریه کنه و بگه :" من دیگه مامان ندارم .. من دیدم مامانمو کشتن ."

.

.

.

خدایا به خونوادش صبر بده ..

دیدن صحنه ای که مسعود اسم الهامو روی اعلامیه ببوسه و گریه کنه خیلی سخته .

شنیدن ناله های مادر و خواهراش خیلی دردناکه .

مترو نگو شهر فرنگ بگو

باورتون نمیشه دیروز تو مترو چی دیدم ؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!
ساعت ۸ شب بود و واگن خانمها خیلی خلوت بود ولی قسمت آقایون پر بود.... به صدای یه زنی که ناله میکرد و میگفت که بچه مریض داره و فلجه و اینا رومو برگردوندم .........وای خدای من .... زنه یه دختر هیکلی ( ۱۰ برابر من بود ... از بس چاق بود ) گذاشته بود رو ویلچر و آوردش تو قطار  و گدائی میکرد .... جالب اینجاست از قسمت خانمها مستقیم رفت تو قسمت آقایون ... بیچاره مردا جا نداشتن واستن حالا باید برای یه ویلچر هم جا باز میکردن .
میدونی از چی ترسیدم ؟ اینکه دختره رو ویلچر از روسریش گرفته تا دامنش همه سبز بود ( از این پارچه سبزا که متبرکش میکنن و یه کوچولو میبندن به دست ) .. فکر کن .. به خدا اولش که ببینی خیلی میترسی ........ یه لحظه فکر کردم یه امامزاده ای -چیزی وسط قطار ظهور کرد ---------------
با این حرفها امشب سوسک میشم.!!!!
منم رفتم به چند نفر که تو مترو کار میکنن گزارش دادم و اعتراض کردم ( شغل جدیدم به عنوان مخبر)..
آخه بازار بزرگ یه شعبه جدید داره و اونهم تو مترو ... حالا زیاد ایراد نداره ... اونا کار میکنن ولی برای گدائی ! خیلی زور داره والله . باز هم تو مترو گدائی دیدم ولی این مدلی نوبرش بود.

شکر خدا

خدایا شکر به خاطر این همه مهربونیت ...

خدایا شکر به خاطر همسر خوبی که بهم دادی ...

خدایا شکر به خاطر بچه سالم و باهوشی که بهم دادی ...

خدایا شکرت به خاطر پدر و مادر مهربون و دلسوزی که دارم ...

خدایا شکرت به خاطر خواهرهای عزیزی که دارم ...

خدایا شکرت به خاطر زندگی خوبی که نصیبم کردی ...

خدایا شکرت که سالمم ...

خدایا شکر که بی منت هر چی که خواستم و نخواستم بهم دادی ...

خدایا شکر که خوشبختی احساس میکنم ...

خدایا شکرت به خاطر خونواده و فامیل خوب و صمیمی ای که دارم ...

خدایا شکرت که خونواده همسرم خیلی خوبن ...

خدایا شکرت که تو خدای بزرگ و مهربون منی ...

خدایا شکرت که تو رو دارم تا حرفهای دلم و اشکهام برات خالی کنم ...

خدایا شکرت به خاطر همه چیزائی که بهم دادی ...

خدایا شکرت

خدایا شکر

خدایا شکر

خدایا اگه تا آخر عمر هم به درگاهت سجده کنم و شکر کنم باز هم کمه .

مار زدگی

* دیشب خیلی دیر خوابیدم و صبح هم زود بیدار شدم و دیبا رو بردم کلاس , بعد از کلاسش گفتم که :" مادر جان موافقی با هم بریم بنزین بزنیم ؟ آخه ماشین فلک زده دو روزه داره با چراغ روشن بنزین خودشو میکشه ولی من حال ندارم که نیاز ماشین براورده کنم ! دیبا هم از خدا خواسته (مثل خودم ) اکی داد و رفتیم پمپ بنزین , تو راه هم که صدای Omid Ameri باید شنیده بشه ( گاها با صدای خیلی بلند ) خلاصه ما رفتیم و کارت دادم به آقاهه و گفتم که آقاهه کارت من 20 تا داره بزن و بقیه اش رو هم آزاد بزن و باک پر کن ! آقاهه هم رفت سراغ بنزین زدن و حواسم به دیبا بود که خوابش برده بود و داشتم فکر میکردم که غذا کتلت درست کنم خوبه ؟ دیبا خوب میخوره ؟ خلاصه بعد از یه سال آقاهه اومد و کارت داد و و گفت میشه 25 هزار تومن ! منم دادم و 2 هزار تومن هم دستمزد دادم ( یاد دوستم زهرا افتادم که میگه من وقتی بنزین میزنم به این بنزینکی ها !! 100 تومن یا 200 تومن میدم !!!!!!!!! میگم دیگه 100 تومن خیلیییی ستمه , بندازی تو صندوق صدقات پرتش میکنه بیرون) خلاصه ما اومدیم نزدیک خونه و دیدم که عقربه بنزین وسطه یعنی باک ماشین نصفه ست !!!!!!!!! گفتم جریان چیه ؟ من که گفتم پرش کنه ! همچنان که دیبا تو بغلم بود و کیف و بار و بندیل و ساک اسکیتش تو دستم بود و داشتم به بدبختی در حیاط باز میکردم به پولی که دادم فکر کردم . گفتم : ای دل غافل تو روز روشن کلاه رفت سرم ! باک نصفه و 20 تا هم با کارتم زده و 27 هزار تومن هم صاحب شده !

من چقدر حماقت کردم , موضوع پولش نیست ولی من مثل شاسگولا رفتار کردم و انگار دفعه اولمه یا از قیمتها خبر ندارم ! فکر کنم که آقاهه با خودش دعا دعا میکنه که من دوباره با پستش بخورم و یه کم مسخره ام کنه ... حالا میگم شاید هم با خودش فکر کرده من خارجکی ام و از نرخ بنزین خبر ندارم ! البته اگه این فکر بکنه خوبه ...پیشش با کلاس به نظر میام.

 

 

** ظهر دیبا میخواست بخوابه و منم که پایه ! به قصد خواب نیم ساعته نیت کردم و رفتم تو رختخواب . نشون به اون نشون که با هم 3 ساعت خوابیدیم . طفلی دخترم ! بعد از یه ساعت تو خواب هی وول خورد و بیدار شد و دیگه خوابش نمیبرد , ولی من انگار کوه کنده بودم ! بهش گفتم که دوباره بخوابه واونم گوش کرد .. نیم ساعت بعد یکی زنگ زد ! نمیتونستم چشامو باز کنم با هزار جون کندن از آیفون نگاه کردم و دیدم که یه آقای نفهمیه که ساعت 4 ظهر ! داره زنگ خونه مردم و میزنه و منم در باز نکردم و دوباره خوابیدم و یه ساعت بعد دیبا واقعا خوابش تکمیل تکمیل شده بود و هی وول میخورد و داشت سلب آسایش میکرد ! بهش گفتم : عزیزم بخواب ! خواب برای سلامتی خیلی خوبه ! و دوباره خوابیدیم و خلاصه بعد از 3 ساعت بیدار شدیم ولی انگاری منو تو هاون کوبیده بودن ... خواب زیاد تو روز نه تنها آدم سر حال نمیکنه بلکه خسته تر هم میشم . حالا امشب تا کی بیدار باشم الله اعلم !

 

 

*** وقتی 3 ساعت میخوابی باید خواب هم ببینی دیگه !

خواب دیدم بین دو تا از دندونهام انقدر نخ دندون کشیدم که دندونم افتاد ! واقعا افتاد ! دستمو گذاشتم جلوی دهنم و به زهرا و سهیلا میگفتم که زود باشید زنگ بزنید به دکتر علینژاد !

 

 

 

**** امشب حضور سبز و گرمی تو باغ داشتیم . مهمون هم داشتیم . برم سر اصل مطلب !

از اون تختی که روش میشینیم تا دستشوئی 200 متری فاصله ست و مسیرش تقریبا تاریکه و پر از علف و گل و درخت گردو وبعضی وقتا آشغالائی که بابام میریزه. امشب برای دفعه دوم که میخواستم برم WC ( گلاب به روتون )گفتم که باید تنها برم . زشته من زن گنده هر دفعه بخوام برم مستراح یکیو دنبال خودم راه بندازم ! مهمونا نمیگن چقدر لوسه ! چراغ قوه موبایلمو روشن کردم و دعا میکردم که یه موقعی سگها از کنارم رد نشن , هر چند خیلی سگهای بی بخاری هستن ولی نمیدونن که با یه تکونشون من نصف گوشت تنم آب میشه . دستشوئی باغ مدرن نیست و درش از یه پرده کلفت ساخته شده که برام خیلی آشناست ( فکر کنم که 1000 سال پیش زیر سفره ای مامانم بود ) خلاصه من با غرور تمام داشتم میرفتم و با خودم میگفتم که الان هر کی منو ببینه میگه : به به ! زن گنده بالاخره دل جیگر پیدا کرده و ساعت 12 شب تنهائی داره میره WC . رفتم تو دستشوئی و داشتم پرده رو صاف میکردم که کسی نتونه ناموسمو ببینه , چشمم افتاد به یه مار ! اولش کاملا زبونم بند اومده بود و واقعا نمیتونستم چیزی بگم . یه مارباریک تقریبا 70 سانتی که توی WC در مجاورت من , تو فاصله کمتر از یه متر داشت پیچ میخورد . وقتی یه کم از حالت گیجی و بهت در اومدم تصمیم گرفتم که مثل ای کی یو سان فکر کنم ! گفتم اگه داد بزنم و کمک بخوام یه آن ماره عصبانی میشه و نیشم میزنه و دیدم داره پیچ پیچ میخوره و میره بیرون از دستشوئی ! اول از همه خدا رو شکر کردم که داره منو تنها میذاره و بعد که کله بی ریختش از دستشوئی رفت بیرون پرده WC زدم بالا و نمیدونم تا چه ارتفاعی پریدم که تا حد امکان با مار نزدیک نباشم و تا اومدم بیرون از دستشوئی فرار کردم سمت جمعیت و داد میزدم : بابا مار ! بابا مار اینجاست ! بابام هم که تو شجاعت همتا نداره ( بدون اغراق میگم ) بدو بدو با یه بیل و چراغ قوه (در حد پرژکتور )اومد و بقیه هم مثل مور و ملخ دنبال بابام ! بابام خیلی دنبالش گشت ولی با اون همه آدرس شفاهی که بهش ادم و به دفعات براش کروکی کشیدم هیچ فایده ای نداشت و انگار که ماره رفت تو یه سوراخ موراخ ! 

الان همش احساس میکنم ماره کنارمه و میخواد باهام صحبت کنه و شاید هم نیشم بزنه !

یادمه بچه که بودم خیلی تنرس و شجاع بودم . همیشه من مثل پسر نداشته بابام بودم و عین سیریش همه جا دنبالش . چون تو باغ و بیابون و بستان زیاد میرفتیم جک و جونورای عجق وجق زیاد میدیم و هیچوقت یادم نمیره من دم مار میگرفتم و به همه نشون میدادم !!!! دم مار زنده !!! ریز و درشت و مرد و زن جرات نداشتن سمت مار بیان اونوقت من مار میگرفتم !!!! ( حالم از خودم بهم خورد ... ولی عجب نترس بودم !!!!!)  

قدیما چقدر مار زیاد بود ! الان تعدادشن کم شده حیوونیها !

این شبها

- اول از همه از خدای مهربونم تشکر میکنم که بهم نیرو داد بیام سراغ وبگردی .. مرسی خدا ..دوست دارم. 

- سرمون بسی شلوغه .. عمه بازی واین صوبتا ... با ورود اجنبی ها هم که بساط دید و بازدید بسیار رونق میگیره مخصوصا محل اسکانشون خونه پدرت باشه ..... در کل روزهای خوبیه که در سال نهایتا 3 بار تکرار بشه ......پس باید قدر این روزها رو دونست . 

- میخوام در مورد 2 تا خواهر بنویسم که مثل گل میمونن ... مهربون و عزیز ولی از لحاظ اخلاقی این دو تا خواهراز زمین تا آسمون با هم فرق دارن(قابل ذکره که این خواهرها حدودا 50 سالشونه) ... خواهر کوچیکه باید هر حرفی تو دلش هست بگه ... مثلا از رنگ موی دختر خاله شوهر خواهر شوهر دختر عموم خوشش نمیاد , بلافاصله بهش میگه ( توی جمع و با صدای بلند ) فلانی جون رنگ موت اصلا قشنگ نیست و باید عوضش کنی . طرف جلوی همه سرخ و سیاه میشه ولی دل این خانم آروم . برعکسش خواهر بزرگه از چیز خوب و زیبا که مدام تعریف میکنه و اگه موردی هم جالب نباشه و زشت باشه اصلا گله و شکایت نمیکنه و برعکس تعریف خوب میکنه .... !

چقدر این دو تا آدم با هم فرق دارن ... چقدر خواهر بزرگه برای همه عزیزتر و دوست داشتنی تره .... خیلی خوبه آدما بدونن که فقط دل خودشون نباید مهم باشه و باید که به شخصیت دیگران هم احترام بذارن مخصوصا تو جمع . 

 

- یه درسی 80% کلاس افتادن و بقیه هم خیلی هنر کردن و شدن 12 ---13--- ولییییییییییی من شدم 20 .... اگه گفتی چه جوری ؟  

 

- طی 40 روز گذشته 3 بار مشرف شدیم به لار ... سرزمین آرامش و سکوت . با همراهان متفاوت در هر سانس ولی کل موارد حالی کردیم اساسی ... بسیار باعث آرامش خاطر و تقویت روحیه بود,,, یادش به خیر 2 سانس اول هر کی خونوادگی تو چادر خودش میخوابید و این چادر رنگی ها هم که حیفه پوله , یه شب بارون اومد و صبح که بلند شدیم انگار زیر بارون خوابیده بودیم..لامصب نه میتونه بارون تحمل کنه و نه سرمارو.. تو سانس سوم هم که به افتخارمون یه دونه از این چادر عشائری های خیلی بزرگ برپا کردن , 45 نفر آدم همه تو چادر خوابیدیم و تا صبح هم خندیدیم هم از سرما یخ زدیم .....حیف که فکر کنم دیگه نتونیم بریم چون هوا بسیار سردتر از قبل شده . 

 

- یه دختردارم که برای خودش خانمی شده ... دوست پیدا کرده و براشون داستان تعریف میکنه و نظر میده و میخواد که نظرش برای دیگران خیلی مهم باشه . خصیصه بسیار بارز دیبای من اینه که خیلیییییییییییی ریز بین و دقیقه . متوجه کوچکترین تغییری میشه . حافظه تصویری بسیار قوی داره و حواسش به کاری که داره میکنه هست .

شب نوشته من

خدا رو شکر که جدیدا بیشتر از قبل مفید تشریف دارم ! چند شبیه که دوباره " دزد گیر شبونه " شدم... شبها تا بوق سگ ( با عرض پوزش ) بیدارم و مطمئنا اگه دزدی قصد مال ما یا قاتلی قصد جان ما را بکند بنده همسر گرامی را مطلع میکنم و جون خودمونو نجات میدم و اونوقت میشم " پتروس فداکار " .

 

********************

 

امروز رفتم خونه خانم یکی از دوستای همسر جان , که تازه کلید بهشت گرفتن دستشون , از گل پسر 19 روزه اش میگفت و اینکه تو این مدت چقدر سختی کشیده و بچه داری چقدر سخته و از این حرفها ...

اصولا بنده جوجو جانمو زیاد تو مهمونیها نمیبرم مخصوصا اگه تو اون مهمونی همه بزرگ باشن و جوجه موجه ای نباشه ... حالا این مرضیه خانم قصه ما از اون روزا که جوجو جانم فنچ تشریف داشتن خبر ندارن .. حساسیت ها و توجه بیش از حد من به بچه .. تغذیه عالی .. ساعت دقیق خواب .. وابستگی بیش از حد جوجو به من ..بیش از حد مراقب سلامتیش بودن .. گزارش هفتگی وضعیت جسمیش به دکتر ( و منشی دکتر که خودش یه پا دکتر شده ) .. ترک کار از بدو بارداری .. 2 سال مرخصی از دانشگاه فقط به خاطر فنچم که خوب بزرگ بشه و هزار تا کار دیگه که نشون میداد من اصلا مادر سهل انگار و بی مسئولیتی نیستم .

اما حالا که دخترم بزرگ شده , نگرانی منم کمتر شده .. بیشتر خونه مامانم هست و خیالم راحت شده ..

داشتم میگفتم توی چند تا مهمونی مرضیه خانم دختر منو ندید ( چون خونه مامانم بود) ولی امروز دیبا هم با من اومد خونشون .. موقع خداحافظی مرضیه به من میگه : خوشم میاد از مدل بچه داریت , اصلا سخت نمیگیری و خیلی هم راحتی !!!!

من یه کم ناراحت شدم ... نمیدونم منظور دقیقش چی بود ! ولی من همچین نیستم که بچه رو بسپرم به امون خدا و خودم برم دنبال زندگیم .

میدونم اگه خونه مامانمینا هست خیلی خوشحال تره تا تنها خونه خودمون باشه و اونجا شادتره و بیشتر بهش خوش میگذره.

نبردن بچه تو مهمونی و خرید و عزا که نشون دهنده این نیست میخوای بچه رو از سر خودت وا کنی !

South Africa

آرژانتین هم که گل کاشت

یاسمن

امروز تولدش بود ...

12 سالش تموم شد...

باورم نمیشه که یاسمن انقدر زود بزرگ شد ...

بعد از 6 سال دیدمش ...ماشالله خانمی شده برای خودش .

بدون اطلاع رفتیم خونشون .. خونواده پدریش جشن خیلی کوچیکی براش گرفته بودن .بر خلاف انتظار حمید , خیلی استقبال گرمی از ما کردن و حتی گفتن که چرا سالهای قبل نیومدید به دیدن یاسمن !

وقتی دیدمش که چقدر قد بلند شده , بغض سنگینی گلومو فشرد که نتونست زیاد طاقت بیاره و اشکهام تا موقع اومدن سرازیر بود. یاسمن یه کت و دامن کوتاه بنفش و مشکی پوشیده بود که به اندام خیلی زیباش میومد ..موهاش پر و مشکی و تا نزدیک کمرش بود . یاسمن با مریم مو نمیزنه ... انگار مامانش زنده شده و کنارمون نشسته .من و خواهر شوهر کوچیکه مدام گریه کردیم ولی خواهر شوهر بزرگه خیلی مقاومت کرد که به جای گریه با یاسمن حرف بزنه و از بودن کنارش لذت ببره.

با خودم فکر میکردم که یاسمن زندگی قبلیشو داره ؟؟؟!!! پدر و مادرش یاسمن و حسین رو تو ناز و نعمت بزرگ کردن , تو زندگیشون هیچی کم نداشتن ...اما حالا از اون خونواده و اون زندگی پر زرق و برق فقط یاسمن مونده و خاطره وحشتناک تصادف اون شب !

بیمارستان کسری و مهراد شده بود خونه دوم ما . یاد شبهائی افتادم که توی بیمارستان بالای سر یاسمن شاهد بدترین روزها و شبهای زندگیش بودم .. تا مدتها بعد از تصادف نابینا بود ... خدا چقدر بزرگی که سلامتیشو بهش برگردوندی.

موقع اومدن از ما خواستن که اتاق یاسمن ببینیم ... اتاق خیلی شیک و قشنگی بود .. تمام دکور اتاقش صورتی و بنفش بود , یه لحظه برگشتم و دیدم روبروی تختش روی دیوار یه تابلوی بزرگ عکس حسین و یاسمن نقاشی شده بود ! باز هم نتونستم جلوی گریه رو بگیرم .. وای که چقدر دلم برای حسین تنگ شده . مگه میتونم فراموش کنم که آقا تقی و مریم برای عقد من و مهمونی من چکار کردند .

روحشون شاد.

World Cup

بسیار حیف که برزیل باخت !!! 

عیب نداره من هم طرفدار برزیل هستم و هم آرژانتین ... فعلا امیدمون به آرژزانتینه .

هراس مرگ

دیشب ساعت ۳:۳۰ تا ۴ ,  حس مرگ بهم دست داده بود  ! 

حسی که میگفت احتمالا تا 2 ساعت دیگه خواهم مرد و انقدر این حس بهم نزدیک بود که واقعا حالم بد شد ! تپش قلب .. بند اومدن زبان .. منگ شدن .. سنگینی سر ..  

خدا خیرش بده ,  همسر جان انقدر نصفه شبی حرفهای چرت و پرت گفت که من بخندم و حواسم پرت بشه تا شاید حس مرگ گورشو گم کنه و بره ! 

موفق هم شد و بالاخره  تقریبا آروم شدم و خوابم برد. 

صبح بلند شدم و دیدم که زنده ام !!!!! 

گفتم خدایا شکرت که من نمردم چون من خیلی از مردن میترسم.