می نویسم که یادم بمونه ... .

رسم عاشقی در این است که عاشق به تمام مظاهر معشوق دل ببندد و او را در هر لباسی که میبیند تقدیس کند .

می نویسم که یادم بمونه ... .

رسم عاشقی در این است که عاشق به تمام مظاهر معشوق دل ببندد و او را در هر لباسی که میبیند تقدیس کند .

یاسمن

امروز تولدش بود ...

12 سالش تموم شد...

باورم نمیشه که یاسمن انقدر زود بزرگ شد ...

بعد از 6 سال دیدمش ...ماشالله خانمی شده برای خودش .

بدون اطلاع رفتیم خونشون .. خونواده پدریش جشن خیلی کوچیکی براش گرفته بودن .بر خلاف انتظار حمید , خیلی استقبال گرمی از ما کردن و حتی گفتن که چرا سالهای قبل نیومدید به دیدن یاسمن !

وقتی دیدمش که چقدر قد بلند شده , بغض سنگینی گلومو فشرد که نتونست زیاد طاقت بیاره و اشکهام تا موقع اومدن سرازیر بود. یاسمن یه کت و دامن کوتاه بنفش و مشکی پوشیده بود که به اندام خیلی زیباش میومد ..موهاش پر و مشکی و تا نزدیک کمرش بود . یاسمن با مریم مو نمیزنه ... انگار مامانش زنده شده و کنارمون نشسته .من و خواهر شوهر کوچیکه مدام گریه کردیم ولی خواهر شوهر بزرگه خیلی مقاومت کرد که به جای گریه با یاسمن حرف بزنه و از بودن کنارش لذت ببره.

با خودم فکر میکردم که یاسمن زندگی قبلیشو داره ؟؟؟!!! پدر و مادرش یاسمن و حسین رو تو ناز و نعمت بزرگ کردن , تو زندگیشون هیچی کم نداشتن ...اما حالا از اون خونواده و اون زندگی پر زرق و برق فقط یاسمن مونده و خاطره وحشتناک تصادف اون شب !

بیمارستان کسری و مهراد شده بود خونه دوم ما . یاد شبهائی افتادم که توی بیمارستان بالای سر یاسمن شاهد بدترین روزها و شبهای زندگیش بودم .. تا مدتها بعد از تصادف نابینا بود ... خدا چقدر بزرگی که سلامتیشو بهش برگردوندی.

موقع اومدن از ما خواستن که اتاق یاسمن ببینیم ... اتاق خیلی شیک و قشنگی بود .. تمام دکور اتاقش صورتی و بنفش بود , یه لحظه برگشتم و دیدم روبروی تختش روی دیوار یه تابلوی بزرگ عکس حسین و یاسمن نقاشی شده بود ! باز هم نتونستم جلوی گریه رو بگیرم .. وای که چقدر دلم برای حسین تنگ شده . مگه میتونم فراموش کنم که آقا تقی و مریم برای عقد من و مهمونی من چکار کردند .

روحشون شاد.

نظرات 1 + ارسال نظر
زهرا مامان مهدیار یکشنبه 13 تیر 1389 ساعت 02:21 ب.ظ


سلام خانمی

چه عجب !!!!!!!!!!


خیلی دردناکه . واقعا سخته به بازمانده ها نگاه کردن و در نگاه اونها رفته ها رو دیدن . این روزا من فقط به مرگ فکر می کنم . دیگه داره حالم حتی از زنده بودن به هم می خوره . گاهی برای تسکین خودم می گم شاید اونایی که رفتن دارن به حال ما غصه می خورن . و واقعا هم همین طوره . شاید دنیای اونا دنیای بهتری باشه

ولی تو دیگه خواهشا به مرگ فکر نکن . تو به زندگی فکر کن لااقل یکی به ما دلداری بده

نه بابا من اگه بخوام به مرگ فکر کنم که سکته میکنم ( از بس از مرگ میترسم ) فکر کنم وقتی بمیرم از جسد خودم وحشت داشته باشم!!!

اون یه دوره کوتاه یه ساعته ای بود که تموم شد و رفت . خیالت راحت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد