می نویسم که یادم بمونه ... .

رسم عاشقی در این است که عاشق به تمام مظاهر معشوق دل ببندد و او را در هر لباسی که میبیند تقدیس کند .

می نویسم که یادم بمونه ... .

رسم عاشقی در این است که عاشق به تمام مظاهر معشوق دل ببندد و او را در هر لباسی که میبیند تقدیس کند .

از حال و روز ما...

در حال امتحان دادم هستم... سعی میکنم که حسابی بخونم. 

 

- بعضی استادا اصلا بهشون نمیاد که استاد باشن ... مثل یکی از این استادای ما ..(استاد درس عمومی).. عین گاگولا بود... موقع امتحان رفتیم سر جلسه و بچه ها میگن که :"سوده , 14 تا سوال خوندی ؟" من هم از دنیا بی خبر با یه دهن بسیار باز ..چشمهای نگران و گرد شده گفتم :" نهههههههههههههه .. 14 تا سوال چیه ؟" یکی از بچه ها نشونم داد و گفت که استاد جلسه آخر داد به بچه ها !!! فقط وقت کردم که به سوالا یه نگاهی بندازم. امتحان شروع شد و دیدم همون 14 تا سوال به ترتیبی که تو ورقه دوستم بود اومده بود.استاد ضایع جداقل یه کلاسی به درسش نداده بودو مثلا 30 تا سوال میداد و میگفت که 14 تاش تو امتحان میاد. اینطوری بهتر بود. 

 

 

 

-چند روز پیش من و همسر جان رفتیم خونه یکی از استادام !!! با چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ با سکه و چند تا جعبه کاکائو بدرد بخور . برای چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ برای اینکه بدون اینکه درس بخونم بهم نمره قبولی بده !!!!!!!!!!!!!!!!!! 

یه درس 2 واحدی ... (مسخره نکنید ) بسیار مسخره و برای من بسیار سخت ... چون همش درباره زبان فارسیه ( نمیدونم چه ربطی به مترجمی داره !!!!!) 

ببینم چه جوری بهم نمره میده ! شوهر من بسیار سر زبون داره و میگه که تو قبولی ..مخ استاد زدم..برو حالشو ببر.  

 

 

 

-پیر شدن دوست ندارم. دوست ندارم بابا و مامانم پیر شن . البته هنوز جوونن ولی سن داره میره بالا..کاش میشد که همه جوون و سالم و زیبا بمونن. 

 

 

 

-دیبا انقدر خورده زمین همه دست و پاش زخم و کبوده . 

دستم طبق معمول خورده به فر و سوخته .... دیبا دید و گفت :"مامان چی شده ؟" گفتم : "خورده به فر و سوخته عزیزم."  دستمو گرفت و از نوک انگشتم تا شونمو بوس کرده و میگه :" مامان , مواظب باش! " 

فدای دختر با احساسم بشم. 

نظرات 4 + ارسال نظر
پادرا جمعه 28 خرداد 1389 ساعت 01:51 ق.ظ http://padra.blogsky.com/

ای کاش روزی که شما استاد شدید یه کاری کنید بچه ها با عشق امتحان بدهند نه با سوال حفظ کردن

ای کاش برای بوسیدن دستهای ما نیازی به سوختنشون نبود

فکر نکنم روزی استاد شوم ....ولی بعضی استادا هستن که با علاقه درسشونو میخونی و از این سبک بازی ها هم اصلا در نمیارن.

ـــــــــــــ
بچه ها بی نهایت مهربونن ولی وقتی بزرگ میشن (مثل خود من ) جمله شما در موردشون خیلی صدق میکنه. قشنگ نوشتی.

آزاده سه‌شنبه 1 تیر 1389 ساعت 08:25 ق.ظ

الهی! خدا حفظش کنه واست عزیزم.. راستی سلام انشالله قبولی برو حالشو ببر

قربون تو آزاده جان...

یک جهان سومی چهارشنبه 2 تیر 1389 ساعت 03:39 ب.ظ http://www.gerdane.blogsky.com/

به به.... شما هم؟؟؟؟
هیچ وقت در زدن مخ استادها استعداد نداشتم! :(
ایشالله همه امتحانا خوب بشه...

والله منم از این هنرها ندارم ...فقط به یاری و مدد همسر محترم راهی این وادی وحشتناک شدم ! واقعا داشتم از خجالت آب میشدم ولی برعکس من همسر خان ریلکس گل میگفت و گل میشنفت(!!!) انگار ۱۰۰ ساله که استاد و خونوادشو میشناسه!

زهرا پنج‌شنبه 3 تیر 1389 ساعت 02:06 ب.ظ


سلام چه عچب !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خوب ایشالله که قبول می شی ولی خیلی دل و جرات داشتی از عکس العمل استاده من بودم می ترسیدم
دیبای پرنسس رو ببوس

عزیزم دل و جرات از آن همسر عزیز بود نه بنده....!!!

در ضمن عجب از خودتون !!!!!!!!!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد