می نویسم که یادم بمونه ... .

رسم عاشقی در این است که عاشق به تمام مظاهر معشوق دل ببندد و او را در هر لباسی که میبیند تقدیس کند .

می نویسم که یادم بمونه ... .

رسم عاشقی در این است که عاشق به تمام مظاهر معشوق دل ببندد و او را در هر لباسی که میبیند تقدیس کند .

آخر و عاقبتم چی میشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

- قبلا حدس میزدم که وقتی پیر شم به احتمال خیلی زیاد آلزایمر میگیرم !خیلی چیزها از قدیم یادم نمیاد . البته همچین هم اوضام خراب نیست که فک کنید مثلا یادم نمیاد که اسم مامان بزرگم چیه یا تاریخ عروسیم کی بود ! چیزهای خیلی جزئی گاهی فراموش میکنم. حالا حدودا مدت 2 ماهیه که یه مریضی جدید گرفتم . نمیدونم اسم بیماریم چیه ؟ اصلا نمیدونم دردم علاج داره یا نه ؟ کلا مریضی شاد و فرح بخشیه , چون باعث میشه بقیه و حتی خودم حسابی بخندیم . موضوع مریضی تو مایه های سوتی دادن و چرت و پرت گفتنه . مثلا امروز رفتم آرایشگاه که اصلاح کنم و دستی رو سر و گوش خودمون بکشیم .فکر میکنید به جای اینکه بگم من اصلاح دارم چی بلغور کردم و تحویلشون دادم ؟؟ به خانمه گفتم که من } اسهال } دارم !! باورم نمیشه ! مریضیم خیلی پیشرفت کرده . تا حالا به شباهت بین اصلاح و اسهال فکر نکرده بودم.

چند وقت پیش با همسر جان رفتیم مراسم مهمونی دوستش که با مادرش از کربلا اومده بودن , وقتی وارد مجلس شدم دنبال مادرش گشتم که بهش زیارت قبول بگم ...دیدم یه خانم میانسال خیلی خنده رو و زبل اومد جلو و رو بوسی و این حرفها که خیلی میترسیدم با خودش از کربلا آنفلوانزای خوکی آورده باشه و با ماچ و موچ بچسبونش به صورتم و دیگه فااااااااتحه ! خلاصه که به خیر گذشته و خوکی موکی هم نشدیم.بگذریم .... من آبرو ریز به جای اینکه بگم من خانم حمید هستم , گفتم که من مادر حمید هستم ! آخه یعنی چی ؟ ؟؟؟ ؟ خانمه یه نگاهی به سر تا پای من انداخت و لبهاشو جمع و جور کرد و دیگه از اون خنده ملیحش خبری نبود . همین آقای دوست به همسر جان گفته بود که حمید شنیدم که مادرت زنده شده و اومده بود مراسم ما !!!!!!!!!

باور کنید اگه بخوام بگم باید یه طوماراز این حرکات و رفتارهای نابهنجارم بنویسم .

حالا بنده از همه شما دوستان عزیز که با خدا رابطه عمیق و جدی دارید خواهش میکنم که برای من فلک زده هم یه ریزه دعا کنید که برگردم به زندگی سابقم.

- اگه دستم به این ویکتوریا (farsi1 )برسه اول از همه یه موچین بر میدارم و ابروهاشو نازک میکنم و بعد اسهالش میکنم ...ببخشید اصلاحش میکنم .. مرده شورش ! اون چتری های عهد گوبلان خانیشم میدم بالا و روی موهاش هم یه رنگ قهوه ای میذارم . چرا این شکلیه ؟ حالمو به هم میزنه با اون قیافه و تیپش .

- فعلا هم تصمیممون عوض شده و به این نتیجه رسیدیم که جوجوی ما خیلی جوجوه و زوده که بره مهد و باید زیر بال و پر من بمونه تا وقتش برسه.

 

نظرات 16 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 05:56 ب.ظ

سلام
وبلاگ قشنگی دارین
خوشحال میشم هم از من بازدید کنید هم تبادل لینک کنیم

مامان و بهار یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 09:45 ق.ظ

سلام سوده جون از اول تا آخر خوندم و خندیدم خیلی باحال بود مخصوصا ان اسهال و وصف ویکتوریا هنوز دارم میخندم
ولی خدایی برنامه ویکتوریا قشنگه من که هرشب ساعت ۹ پای تلویزیون هستم بهار هم دیگه میشناسش تا میاد میگه مامان این ویکتوریاست
عزیزم ایشا الله بعد از عید حتما اقدام کن

منصوره جون
دیبا هم فارسی۱ خیلی دوست داره .مخصوصا مونس و بیشتر از اون بچه های مونس دوست داره و کاملا میشناسه .. عاشق بابابزرگ و پینکه (سونگ جو ) ..ویکتوریای ایکبیر هم میشناسه .
آره ..ایشالله بعد از عید.....راستی اقدام برای چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ برای مهد ؟؟؟ آهان فکر کردم حاملگی دوم میگی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یک جهان سومی یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 03:13 ب.ظ http://gerdane.blogsky.com

جوجو مگه چند سالشه ؟؟؟

جوجو خانم ۲ سال و ۹ ماه و اندی روزشه .

مامان و بهار دوشنبه 12 بهمن 1388 ساعت 08:36 ق.ظ

نه عزیزم من از این دعاها برای کسی نمیکنم خدا نکنههههههههههههههههه

شوخیییییییییییییییییییییی بود!

فرشته چهارشنبه 14 بهمن 1388 ساعت 12:33 ق.ظ

سلام دارم تصور میکنم قیافه خانمه را وقتی داشتی بهش میگفتی اسهال داری چه دیدنی بوده جای من خالی

نه بابا , اتفاق خاصی نیوفتاد....من از اون پر روتر و اون از من پر رو تر !!! به روی مبارک هم نیاوردیم که همچین جمله مضحکی بیان شده.

زهرا چهارشنبه 14 بهمن 1388 ساعت 01:51 ب.ظ


سلام خانمی
خوبی ؟ خوشحالم که تصمیم گرفتی فعلا دیبا رو مهد نزاری . ایشالله بعدا ...... مثلا تا هفت سالگی

من که خیلی وقته قات زدم تا دلت بخواد سوتی میدم
بوس

تو رو خدا پس بیا از سوتی هات بگو که هم یه کم بخندیم و هم بدونم تو این دنیای دیوونه من تنها نیستم !!!!!!!

آزاده چهارشنبه 14 بهمن 1388 ساعت 09:35 ب.ظ

آرزو مامی پرستو پنج‌شنبه 15 بهمن 1388 ساعت 12:56 ب.ظ

سلام خانوم خانوما

توهم که بی وفا شدی؟؟!!
نمیای به ما سر بزنی؟
امروز من تغیبا به همه وبلاگها سر زدم و کامنت گذاشتم و دیدم که توهم توی همشون کامنت گذاشتی-نکنه با این آلزایمر جدید مارو هم فراموش کردی؟
راستی گفتم آلزایمر:بابا نگران نباش احتمالا یک مقداری عاشق شدی!!!!!خوب می شی بابا نترس.دیبای فرفری رو ببوس

آرزو جون
مرسی که با وقت کمت به من سر زدی.... نه بابا ! اگه آلزایمرم خیلی هم جدی بشه غیر ممکنه که دوستای گلم که شماها باشید فراموش کنم! باور کن.

مونارک جمعه 16 بهمن 1388 ساعت 08:36 ب.ظ http://moonark.blogsky.com

سلام
فکر کنم طبیعی باشه
منم گاهی ویروسی می شم
دوره داره می گذره!

مریم شنبه 17 بهمن 1388 ساعت 09:35 ق.ظ

سوده جون سلام

من امروزصبح اومدم تاپیکمون واول به تو سرزدم. اماچون طبق معمول وقتکم دارم فقط تونستم سوتی هات رو بخونم و کلی بخندم.


دیبا جون رو ببوس.

مریم جون
قربون تو که برام وقت گذاشتی ( بووووووس )

یک جهان سومی دوشنبه 19 بهمن 1388 ساعت 12:59 ب.ظ http://www.gerdane.blogsky.com/

سلام. مرسی لینک دادی.
آپ شدم بعد مدت ها
موفق باشی

افروزه دوشنبه 19 بهمن 1388 ساعت 06:25 ب.ظ

سلام .........
وای دارم میمیرم از خنده ........ باور کن سوده وقتی کلمه اسهال رو خوندم یه طوری از خنده منفجر شدم که طفلی صدف از جاش پرید !!!!!!
خیلی باحال بود ...... الهی ببینم همیشه بخندی ....... خندوندی منو .......
خوب مادر حمید خان ، نگران نباش ، تمرکزت رو از دست دادی احتمالا ....... من هم وقتی رو مساله خاصی تمرکز نمیکنم ، سوتی میدم .
منظورم اینه که وقتی دارم با کسی حرف میزنم حواسم به یه چیز دیگه هست و کلمه ای میگم که ذهنم درگیرش بود .
من هم یه مدت وقتی کسی رو به اسم صدا میکردم ، به اشتباه یه اسم دیگه میگفتم و کلی خجالت میکشیدم اگه باهاش رودرواسی داشتم .
به هر حال زیاد نگران نباش ...... خوب میشه .

پس تجویز کردید که خوب میشه ؟ انشالللللللللللللله .خدا از دهنت بشنوه خواهر !

[ بدون نام ] سه‌شنبه 20 بهمن 1388 ساعت 11:11 ق.ظ

سوده جونم کجایی؟ سلام خوبی؟

شکر خدا ..خوبم.
چرا اسمتو ننوشتی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پادرا چهارشنبه 21 بهمن 1388 ساعت 09:41 ب.ظ http://padra.blogsky.com/

مرسی از نظر لطفتون تو بلاگم

راستی این جوجوی شما بسیار انسان خوشبختیه که در کنار یه همراه و عاشق آگاه میخواهد زندگی کنه

براش آرزوی خوشبختی میکنم

ممنون از نظر خوب شما نسبت به ما .
جوجو هم برای شما آرزوی خوشبختی داره .

آزاده شنبه 24 بهمن 1388 ساعت 01:58 ب.ظ

اون که اسم ننوشته گمونم من بودم
نمیخوای آپ کنی مامان جوجو؟

خوبی آزاده جون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خدا قسمت کنه به زودی.
بووووووووووووووووس

[ بدون نام ] شنبه 24 بهمن 1388 ساعت 08:51 ب.ظ


سلام سوده جون, موسیقی وبت خیلی قشنگه. البته الان دلم گرفته و دارم اشک می ریزم, همینجوری الکی!!! و در عین حال سوتی هات رو می خونم و می خندم. این هم از حال نزار ما. یه نگاهی به من بنداز تا خیلی هم به حال خودت تاسف نخوری.

اسم که ننوشتی ولی حدس میزنم مینا جون نوشته باشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد