می نویسم که یادم بمونه ... .

رسم عاشقی در این است که عاشق به تمام مظاهر معشوق دل ببندد و او را در هر لباسی که میبیند تقدیس کند .

می نویسم که یادم بمونه ... .

رسم عاشقی در این است که عاشق به تمام مظاهر معشوق دل ببندد و او را در هر لباسی که میبیند تقدیس کند .

برقص

زندگی کوتاه هست , قواعد را بشکن , سریع فراموش کن , به آرامی ببوس , واقعا عاشق باش ,  بدون محدودیت بخند و هیچ جیزی که باعث خنده ات میگردد را رد نکن .

و بدان

هر 60 ثانیه ای رو که با عصبانیت ناراحتی و یا دیوانگی بگذرانی ,از دست دادن یک دقیقه از خوشبختی است که دیگر به تو باز نمیگردد.  

چیزهای کوچک زندگی The little things of life


After Sept. 11th one company invited the remaining members of other companies who had been decimated by the attack on the Twin Towers to share ! their available office space
بعد از حادثه یازدهم سپتامبر که منجر به فروریختن برج های دو قلوی معروف آمریکا شد یک شرکت از بازماندگان شرکت های دیگری که افرادش از این حادثه جان سالم به در برده بودند خواست تا از فضای در دسترس شرکت آنها استفاده کنندگروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org
At a morning meeting, the head of security told stories of why these people were alive and all the stories were just
در صبح روز ملاقات مدیر واحد امنیت داستان زنده ماندن این افراد را برای بقیه نقل کرد و همه این داستان ها در یک چیز مشترک بودند و آن اتفاقات کوچک بود
...
..
.
As you might know, the head of the company survived that day because his son started kindergarten
مدیر شرکت آن روز نتوانست به برج برسد چرا که روز اول کودکستان پسرش بود
و باید شخصا در کودکستان حضور می یافت
Another fellow was alive because it was his turn to bring donuts
همکار دیگر زنده ماند چون نوبت او بود که برای بقیه شیرینی دونات بخردOne woman was late because her alarm clock didn''t go off in timeیکی از خانم ها دیرش شد چون ساعت زنگدارش سر وقت زنگ نزدOne of them missed his busیکی دیگر نتوانست به اتوبوس برسدOne spilled food on her clothes and had to taketime to change
یکی دیگر غذا روی لباسش ریخته بود و به خاطر تعویض لباسش تاخیر کرد


One''scar wouldn''t start
اتومبیل یکی دیگر روشن نشده بود


One went back to answer the telephone
یکی دیگر درست موقع خروج از منزل به خاطر زنگ تلفن مجبور شده بود برگردد


One had achild that dawdledand didn''t get ready as soon as he should have
یکی دیگر تاخیر بچه اش باعث شده بود که نتواند سروقت حاضر شود
One couldn''tget a taxi
یکی دیگر تاکسی گیرش نیامده بود
The one that struck me was the man who put on a new pair of shoes that morning, took the various means to get to work but before he ! got there, he developed a blister on his foot. He stopped at a drugstore to buy a Band-Aid. That is why he is alive today

و یکی که مرا تحت تاثیر قرار داده بود کسی بود که آن روز صبح یک جفت کفش نو خریده بود و با وسایل مختلف سعی کرد به موقع سرکار حاضر شود. اما قبل از اینکه به برج ها برسد روی پایش تاول زده بود و به همین خاطر کنار یک دراگ استور ایستاد تا یک چسب زخم بخرد و به همین خاطر زنده ماند!
Now when I amstuck in traffic
miss an elevator
turn back to answer a ringing telephone
all the little things that annoy me
I think to myself
this is exactly where God wants me to beat this very moment

به همین خاطر هر وقت، در ترافیک گیر می افتم
آسانسوری را از دست می دهم
مجبورم برگردم تا تلفنی را جواب دهم
و همه چیزهای کوچکی که آزارم می دهد
با خودم فکر می کنم
که خدا می خواهد در این لحظه من زنده بمانم
Next time your morning seems to begoing wrong
the children are slow getting dressed
you can''t seem to find the car keys
you hit every traffic light
don''t get mad or frustrated
God is at work watching over you

دفعه بعد هم که شما حس کردید صبح تان خوب شروع نشده است
بچه ها در لباس پوشیدن تاخیر دارند
نمی توانید کلید ماشین را پیدا کنید
با چراغ قرمز روبرو می شوید
عصبانی یا افسرده نشوید
بدانید که خدا مشغول مواظبت از شماست

او

دوست دارم به خاطرش , که مدتیه ذهنمو مشغول کرده اینجا بنویسم تا با باز کردن این صفحه باز هم به یادش بیوفتم . 

باران

باز باران بی ترانه
باز باران با تمام بی کسی های شبانه
می خورد بر مرد تنها
می چکد بر فرش خانه
باز می آید صدای چک چک غم
باز ماتم

من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمی دانم ، نمی فهمم
کجای قطره های بی کسی زیباست

نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد
کجای ذلتش زیباست
نمی فهمم

کجای اشک یک بابا
که سقفی از گِل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسرو پروانه های مرده اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد
نمی دانم

نمی دانم چرا مردم نمی دانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست
نمی فهمم

یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مرد
کودکی ده ساله بودم
می دویدم زیر باران ، از برای نان


مادرم افتاد
مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان می داد
فقط من بودم و باران و گِل های خیابان بود
نمی دانم
کجــــای این لجـــــن زیباست

بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالا دست
و آن باران که عشق دارد فقط جاریست برای عاشقان مست


و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب می داند
که این عدل زمینی ، عدل کم دارد

سرزمین من کی غم تو را سرود ؟!

به نام ایزد
ای وطن ای مادر تاریخ ساز
ای مرا بر خاک تو روی نیاز
ای کویر تو بهشت جان من
عشق جاویدان من ایران من ای ز تو هستی گرفته ریشه ام
نیست جز اندیشه ات اندیشه ام
آرشی داری به تیر انداختن
دست بهرامی به شیر انداختن کاوه آهنگری ضحاک کش
پتک دشمن افکنی ناپاک کش رخشی و رستم بر او پا در رکاب
تا نبیند دشمنت هرگز به خواب
مرزداران دلیرت جان به کف
سرفرازن سپاهت صف به صف
وطن یعنی چه آباد و چه ویران
وطن یعنی همین جا یعنی ایران 

 

یادم باشه ...

یادم باشه که فردا برم پستخونه و بسته ارسالی تحویل بگیرم.

یادم باشه فردا باید 400 تا ظرف یه بار مصرف برای نذریمون بخرم.

یادم باشه که از داروخانه داروهامو بگیرم.

یادم باشه فردا شب که خواستیم بریم خونه حمید اینا 2 تا بسته بزرگ کاکائو بخریم.

یادم باشه سی دی رضوان بهش پس بدم.

یادم باشه بنویسم که تو مترو یه پسر بچه 4 ساله دستمال کاغذی میفروخت !

یادم باشه بنویسم که امروز از یه دختر معلول جسمی تو مترو عروسک خریدم !

 

دو تا داداش کوچولو یکی 7 ساله و اون یکی 4 ساله دارن کار میکنن. میان تو مترو و خورده ریز میفروشن , هر دوشون کلاه و شال گردن داشتند و پشتشون یه کیف کوله نا مرتب بود ,  لباسهای خاکی , کتونی پاره پوره تو پاشون بدون جوراب. تو دستهاشون دستمال کاغذی با فال حافظ بود. کوچیکه فقط میخندید ! نمیدونست که دنیا داره باهاش چکار میکنه . حتی بلد نبود حساب کتاب کنه .

نمیدونم پدر و مادرشون قدرشون میدونن ؟؟!! نمیدونم پدر و مادرشون کی هستن و اون موقع شب که اونها با التماس از مردم میخواستند دستمالهاشونو بخرن , اونها چکار میکردن ؟؟!!

کاش میدونستم!

حتی نمیدونم اون دختر 16-17 ساله معلول که امروز دیدم و عروسک میفروخت کی هست ؟؟؟ چرا کار میکنه ؟؟؟ من نمیگم کار کردن بده ولی اون دختر نمیتونست خوب حرف بزنه. دهنش کج بود. دستهاش کج مونده بود. بعد از کلی سر و کله زدن من و چند نفر دیگه باهاش با هزار بد بختی فهمیدیم که عروسکهاشو چند میفروشه.

ما نباید بگیم ما صاحب بچه هامون هستیم.

اونها خودشون صاحب حق هستند. اونها حق دارن از زندگی و از کودکیشون لذت ببرن.

بچه های بی گناه !

من با دیدن این بچه ها نمیتونم شاد باشم. با دیدنشون نمیتونم بغض گلومو قورت بدم.

دلم میخواد فقط بدونم چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

برای من این " یادم باشه ها " خیلی مهمه.

امیدوارم هممون به اندازه خودمون یه باری از رو دوش این آدمها برداریم .

لذت ببریم از شاد کردن یه بچه مظلوم و محروم.