می نویسم که یادم بمونه ... .

رسم عاشقی در این است که عاشق به تمام مظاهر معشوق دل ببندد و او را در هر لباسی که میبیند تقدیس کند .

می نویسم که یادم بمونه ... .

رسم عاشقی در این است که عاشق به تمام مظاهر معشوق دل ببندد و او را در هر لباسی که میبیند تقدیس کند .

اندر احوالات ما و جوجو

قبلا عرض کرده بودم که یه جوجو دارم که خیلی دوسش دارم..جوجو ما وقتی که خیلی نی نی تر بود به طرز وحشتناکی به من وابسته بود.مث سیریش چسبیده بود به من!من اگه از جام تکون می خوردم جوجو اول اک و اوک میکرد و بعدش اگه خودمو بهش نمیرسوندم دهن باز میکرد و ضجه میزد ..رنگش میشد بنفش پررنگ ..چشمهاش سرخ .. لبهاش سیاه...!!! جل الخالق !این دیگه چه مدلشه!! نمردیم و یکیو تو دنیا دیدیم که واسمون غش و ضعف میره !خلاصه سرتون درد نیارم..خانمی که شما باشی یا آقائی که شما باشی من و جوجو رابطه عمیق و نزدیکی با هم داشتیم ( و داریم و خواهیم داشت )...حالا نمیدونم کدوم از خدا بی خبری ما رو چشم زده ! این دختر فسقلی ادعای بزرگ شدن میکنه و دوست داره برای خودش تصمیم بگیره . امشب سیزدهمین شبیه که جوجو پیش ما نخوابیده ( چقدر هم از عدد فرد بدم میاد )...خیلی به خونواده من وابسته هستش..به مامان و بابام و خواهرام .هر روز باید ببینتشون و یه مدت هم هست که اونجا میخوابه....شب اولی که با ما نیومد خونه و اونجا موند ! من وقتی وارد خونه شدم انقدر گریه کردم که داشتم میمردم ( دور از جونم ) جای خالی جوجو همچین آزارم میداد .. شب که با چشمای پف کرده ..دماغ باد کرده قرمز ..صدای گرفته رفتم کنار آقای همسر بخوابم ... موبایل و برداشتم و عکسهاش دیدم و گریه کردم...فیلمهاش دیدم که برام بلبل زبونی میکرد زار زدم...کلی هم بد و بیراه به همسر جان که تو چرا احساس نداری ؟ چرا نمیگی جای بچه خالیه ؟ چرا به گریه من میخندی ؟ایشون هم میگفتند که دوست داری دستمال وردارم کنارت گریه کنم ؟؟؟؟

جونم براتون بگه که فرداش رفتم خونه مامانم...انگاری که من 30 ساله از عزیزترین کسم دورم و حالا دیدمش ...نمیدونید چه دیدار رمانتیک و همراه با شور و شوقی بود ....البته فقط برای من.. جوجو که انگار یه غریبه رو دیده ! خیلی بی تفاوت و خونسرد .خدا آخر و عاقبت من و همسر جان به خیر کنه با این دختری که سرشار از ارادت به ما هستش !

آره خلاصه این دختری که یه زمانی من جرات نمیکردم تنهاش بذارم و برم دستشوئی (گلاب به روتون ) حالا بدون من شبها راحت میخوابه ولی خبر نداره که دل مامانش براش تنگ میشه حتی اگه یه ربع ندیده باشمش.

از حق نباید گذشت...دخترک من بیش از حد به من لطف داره...جدی جدی میگم..طرفدار سفت و سخت منه . تحت هیچ شرایطی منو ول نمیکنه و از باباش حمایت کنه با اینکه باباشو خیلی دوست داره . حتی روزی که خدا زده باشه پس کله من و خل شده باشم و سر جوجو داد زده باشم..همچین بزرگواری میکنه و میاد بغلم و همه چی فراموش میکنه که دلم میخواد قورتش بدم که دوباره بره سر جای اولش ..تو دل خودم .. که هیچ چیز و هیچ کسی نتونه بهش آسیب برسونه!
نظرات 9 + ارسال نظر
301040 دوشنبه 16 آذر 1388 ساعت 01:31 ق.ظ http://301040.blogsky.com

مامانا همشون همین طوری ناااااازن
:)

من سیاسی نیستم! دوشنبه 16 آذر 1388 ساعت 01:46 ق.ظ http://crazydog.blogsky.com

این برای جوجو خوبه !

من سیاسی نیستم! دوشنبه 16 آذر 1388 ساعت 02:32 ق.ظ http://crazydog.blogsky.com

درود! دل اونقدر پر شده که باید سر ریز شود! حتی اگر بمیرم.

[ بدون نام ] دوشنبه 16 آذر 1388 ساعت 02:49 ق.ظ

آسانترین روش کسب درآمد برای اولین بار (فقط با 5000 تومان)
برای کسب اطلاعات بیشتر به سایت مراجعه کنید

وبلاگ جالبی دارید من مایلم با شما تبادل لینک کنم اگر شما موافقید من را با نام "آسانترین روش کسب درآمد برای اولین بار (فقط با 5000 تومان)"سپس به من اطلاع دهید
http://clickboss.sub.ir

فطرس سه‌شنبه 17 آذر 1388 ساعت 12:00 ق.ظ

سلام ..
هر دیدی را بازدیدیست و این بازدید به پاس دیدگان پر محبتی است که برای لحظاتی هر چند کوتاه ٬ منت بر سر نیمکت نهاد و اندکی در آن دیار ٬ مشغوله نظاره گشت .
(با اینکه بوی چندانی از ادبیات نبردم اما الان حسم بهم القاء کرد که پیامم باید بدین شکل آغاز بشه !..)

راستش بنده هم با نظر همونی که سیاسی نیست ٬ موافقم !.. وابستگی مفرط در عین زیبایی ٬ ‌کشنده است (!) هر چند که این گونه دلبستگی بعد لاینفکی در محبت های مادرانه است اما تداومش قطعا مشکل ساز خواهد بود (این صدای یک داغ دیده است ٬‌ نه کسی که صرفا قصد روایت داره !)

باز هم از اینکه قدم رنجه کردید .. بسی سپاسگزارم .
شاد باشید و شادی آفرین
یا حق

ashegh سه‌شنبه 17 آذر 1388 ساعت 01:35 ق.ظ http://http:/booseyeeshgh.blogsky.com

salam
mamnun ke tu veblogam umadid
vasatun arezuye moafaghiat mikonam

محمد سه‌شنبه 17 آذر 1388 ساعت 02:05 ق.ظ http://www.shanc.blogsky.com

سلام
چقد جالب نوشته بودی!
ولی بچه ها به نظر من همش دردسرن
بنده خداها بابا مامانامونکه مارو بزرگ کردن
چی کشیدن
از عوض کردن بچه بگیر
تا این که هر چی که رو فرش هست رو قورت نده
به این و اون دست نزنه
کسی بوسش نکنه آنفلونزا نگیره
تازه بذار بزرگ بشه
واااااااااااااااااای
ولی دم همسرت گرم که حرف خوبی بهت زده(اونم با خنده)
راستش یه بار کوچیک که بودم رفته بودم خونه ی داییم بخوابم
تو یه شهرم بودیما
اما شب همش گریه میکردم
هی گیر داده بودن با زنداییم که بخواب عزیزم و این حرفا ...
من همش بهشون میگفتم میخوام برم خونه
شما کمین(کم هستین)!
چون تنها بودن
اما خودم داداش و آبجی داشتم
دیگه هیچی دیگه مجبورشون کردم منو برگردونن خونه!
با این حال
تبریک برای بچه ی کوچیکت
زیاد مامانیش نکنی
از الان براش سی دی تصویری زبان بذار یاد بگیره
همیشه خوشحال و خندان و موفق باشی

مامان مهدیار پنج‌شنبه 19 آذر 1388 ساعت 08:50 ب.ظ


چی بگم عزیز جون . بهتره عادتش ندی . درکت می کنم شدید . من اگه برام پیش بیاد همش تا صبح به این فکر میکنم نکنه تب کنه !!!! فکر کن !
منم گاهی دوست دارم مهدیار دوباره بگرده سرجای اولش . از عشق شدید این حالت بهم دست میده . چقدر جالب بود برام که این احساس مشترکو داشتیم .
برقرار باشی و پیروز !

پادرا یکشنبه 20 دی 1388 ساعت 03:14 ق.ظ http://www.padra.blogsky.com

ای جان
خوش بحال جوجو که یه نفر انقده بامزه دوستش داره

و خوش بحال شما که سرشار از مهربونی هستید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد